آخرین خط خطی ها
می دانی کجای زندگی سخت است ؟!
قلم را که دستم گرفتم اولین هنرم خط کشیدن شد
روی کاغذهای سپید ، سیاه میرفتم ، سیاه می آمدم ، سیاه می چرخیدم ...
خط کشیدن را از کودکی آموختم...
آن روزها خط کشیدن ساده بود
اینروزها خط کشیدن مثل چنگال ببری است روی سینه ام ...
وقتی روی رابطه ها خط می کشم ...
روی تفکراتم ...
نمیدانم قلبم چگونه می کوبد بااین همه خراش ...
زندگی ام را خالی کرده ام ...
از تمام برادرانه ها و خواهرانه ها ...
فقط خودم مانده ام ...خودم وخدااااا
نسبت ها خط خورد اما...
خاطره ها همچنان باقیست ...
اما خاطره ام برای تمام مردها فقط شکستن بود !!!
برای تمام دخترها لرزیدن !!!
برای خودم زنده به گورشدن!!!
عجب بازی تلخی است زندگی من
فرشته ی عذاب آدمها شده ام
ومحکومشان می کنم به شکست ...
دیگر نمیخواهم به زندگی هیچکس اضافه شوم
دیگر هرگز ......
بس است این شکنجه ها
دیگر تحمل دیدن درد آدمها را ندارم
دیگر نمیخواهم گوشهایم از صدای شکستن قلب آدمها پر شود ...
تصمیم گرفته ام فرشته ای باشم محکوم به تنهایی
گوشه ای از آسمان را برمی گزینم وساکن تنهایی خویش خواهم شد ...
ساکن تنهایی خویش...