اوژن و جیران (1)
یک نفر،
شاید اگر یک نفراز راه بیاید کافی است...
یک نفر با بغلی معجزه باشد کافی است...
به گمانم که اگر قلب کسی
خالی از ایمان بشود می میرد؛
می شود که تکانم بدهی؟!
من ، کمی مشکوکم
شاید ایمان منم مرده ومن بی خبرم...
مثل یک بوته ی محکوم به مرگم انگار،
در دل کوهی که،
عشق را می فهمد...
کوه من ، محکم باش
امشب!
آخرین ساعت دل بستن ماست...
توی آغوش تو هرچند همه نالیدند
روی این شانه چه شبها که ز غم ،آسودم...
کوهِ رویایی من
کاش بعد از تو کسی،
باز کسی مثل تو محکم باشد...
کاش، افسانه نباشی اوژن!!
چه کسی دانه ی احساس مرا
در دل خاکت انداخت؟!
چه کسی آبم داد؟!
سیب بودم شاید،
میوه ای داشتم وشاخ وبری...
بوته ی قاصدک اما شده ام
که به هر عاشق دلداده رسانم خبری...
اوژنم!
باهمه ی بغضی که
توی چشمان تو پیداست مرا فوتم کن ...
ازخودت دورم کن...
عاشق لحظه ی پایانی دیدار توام
که پراز عشق،مرا می نگری...
با طلوع خورشید، تاابد فوتم کن...
با شکوهی اوژن!!
کوه زیبای پریشان حالم...
می برد مثل گیسوی پریشان کسی ،
باد ،مرا تا صحرا...
وبیابان گردی، شاید آهسته مرا برچیند...
ومن آهسته به او خواهم گفت،
کوه را می بینی؟؟
من ندارم خبری.
من فقط دلهره ی کوه بزرگی دارم
که تمام خبرم از او بود
همه ی دوروبرم از او بود
پای گلدانم وبالای سرم از او بود
بوی مردن می دهد
این بوته را فوتش کنید...
قاصدک فوت شد و رفت به صحرا اما ...
بی خبر از کوهی ،
که ز غم شد دریا.......