درکنار رودخونه ای درخت سیبی بود...
سیبای زردو سبز وسرخ روشاخه هاش می چرخیدن...
سیبایی که از زمانشون می گذشت میوفتادن زمین... پای درخت...
بچه های آبادی هرروز زیر این درخت باهم بازی می کردن...
همه دنبال سیبای شفاف رو شاخه ها بودن وتعداد کمی هم از تنبلی به همون سیبای پای درخت قناعت می کردن...
پسربچه ای بود که هرروز پای درخت می نشست و به بلندترین شاخه ی درخت چشم می دوخت...