قاشقمو سنگین، بالا میاوردم ...
نگاهم روی بشقابِ غذا، سرد میشد...
صداها رو میشنیدم اما گوشِ دلم از صدای دلم پر بود...
صدایی که سرزنشم می کرد...
صدایی که محکومم می کرد...
صدایی که تاسف می خورد برا نشناخته موندنِ احساسم...
فرمانده نگاهی بهم انداخت و گفت: چی شده ...چرا ناراحت به نظر می رسی؟
خنده ی تلخی نشست روی لبم ...