یک نفر،
شاید اگر یک نفراز راه بیاید کافی است...
یک نفر با بغلی معجزه باشد کافی است...
به گمانم که اگر قلب کسی
خالی از ایمان بشود می میرد؛
می شود که تکانم بدهی؟!
من ، کمی مشکوکم
یک نفر،
شاید اگر یک نفراز راه بیاید کافی است...
یک نفر با بغلی معجزه باشد کافی است...
به گمانم که اگر قلب کسی
خالی از ایمان بشود می میرد؛
می شود که تکانم بدهی؟!
من ، کمی مشکوکم
قاشقمو سنگین، بالا میاوردم ...
نگاهم روی بشقابِ غذا، سرد میشد...
صداها رو میشنیدم اما گوشِ دلم از صدای دلم پر بود...
صدایی که سرزنشم می کرد...
صدایی که محکومم می کرد...
صدایی که تاسف می خورد برا نشناخته موندنِ احساسم...
فرمانده نگاهی بهم انداخت و گفت: چی شده ...چرا ناراحت به نظر می رسی؟
خنده ی تلخی نشست روی لبم ...