وقتی تنهایی...
وقتی یک خیابان،سکوت سهم تو می شود از این شهرپر ازدحام...
ودرست وقتی که مجبوری لبخند بزنی...
که نگویند دلت از سنگ است!!!
که بگویند بسیجی همه جا یکرنگ است...
و...درنهایت .....تو می مانی ویک ورق،شعرنو...
تو می مانی و وزن بی وزنی واژه ها..
وخدایی که در این نزدیکی است...
پای سجاده ی صبحی که سرش می خوابی...
اربعین در راه است...
وتو بازهم می بافی...خیالی از زیارت ارباب...
و آه ه ه ه ه.....آخرین واژه ی نابی است که امشب داری...