معجزه می خوام
همه می گن دیگه کافیه...
همه از خوابیدن سرکلاسم شاکی شدن...
حتی استاد هم دیگه به این چرت زدنا عادت کرده...
همه می گن چرا فقط خودت؟؟؟
خیلی وقته دیگه تفریحی ندارم !!!
بعضی اوقات چشمام سرخ میشه از بس به این مانیتور خیره میشم...
گاهی از فناوری ای که موظفم می کنه کاری کنم متنفر می شم...
گاهی که گذرم به صفحه ی ورود به چت روم می خوره فقط خیره می شم...
یه چیزی بهم میگه آدمایی که اون داخلن حرفاتو نمی فهمن که اگه می فهمیدن اونجا نبودن...
خیره می شم وحرف مادرم یادم میاد که بهم اعتمادکرد که از لپ تابم درست استفاده میکنم...
یاد زمانی می افتم که گفت لپ تابتو نبر ما بعدا برات میاریم ومن گفتم یه سرباز بدون اسلحش جایی نمی ره...
یاد وقتی می افتم که پدرومادرم گفتند خودتو اینقد درگیرکارای بسج نکن
به چشمای پدرم خیره شدم وگفتم وقتی گفتن نرو جبهه گوش کردی؟؟؟ حالا نوبت منه
بعد نگاهی به مادرم انداختم وگفتم منم دختر همین پدرم مامان!!!
چشاش سرخ شد...
آخر خستگی هام جاییه که برای 20دقیقه دست از کار می کشم و می رم مست وانتد بازی می کنم بازی ای که تاحالا هزار بار تمومش کردم...
نمی دونم چرا رانندگی آرومم می کنه...
انگار با سرعت گرفتن از مشکلاتم دور میشم...
گاهی وقتی می بینم بچه ها راحت خوابیدن حسودیم میشه...
وقتی اونا دارن تفریح می کنن ، وقتی تنها دغدغشون درسه...
ومن ...... باید به جای همه فکر کنم برای همه کارکنم...
فقط چون یک بسیجی ام...
طفلکی من!!!!
نمی دونید چه قدر آرزو دارم یه شب راحت بخوابم مث مرده ها...
همه اینجادلشون به حالم می سوزه... اما کسی نمی خواد کمکم کنه...
ومن مثل همیشه منتظر معجزه ام...
فکر می کنی بعیده؟؟؟
اگه جای من بودی می فهمیدی معجزه همین الان هم داره اتفاق میفته
وقتی ترحم بی فایده ی دیگران رو می بینم
وقتی می بینم انگار هیچ کس باور نداره تو جنگیم
وقتی ناامیدی بعضی افسرها رو میبینم
وقتی می بینم هیچکی نمی خواد با من پشت این سنگر بجنگه
یه چیز ته دلم بهم امید میده
لاحول ولا قوة الا بالله
ازهمون روز اول هم فقط من وخدا بودیم
تا روز آخر هم پای هم می مونیم...
.