خیال خام...
شنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۳، ۰۳:۴۰ ب.ظ
فکر می کنی نمی بینم...
گمان می کنی گستاخی ات را ازعمق نگاهت نمی خوانم...
گاهی خنده ام می گیرد وقتی اینقدر مراساده می پنداری...
ومن به تو اجازه می دهم همینطور غلط ، مرا دیکته کنی...
می گذارم دفترمشقت پر شود...
پر شود از خیال هایی که بافته ای...
ازهمان اول هم می دانستم رهرو مانیستی...
اصول گرا هستی که باش...
مهم این است پای کدام اصول ایستاده ای ...
وتو حتی نمی دانی چند بارتورا به مضحکه گرفته ام...
واقعا از این دل سپردن ها خسته نشده ای؟؟
گمان می کنی وجودت معادله ی پیچیده ایست برای من؟؟
نه ... توساده تر از آنی که بشود برایت معادله نوشت...
تو هیچ چیز مجهولی نداری...
هر xی می تواند در معادله تو y باشد...
فقط دلم می سوزد
وقتی مجبورم با تو دور یک میز مذاکره کنم...
به کوچکی افکارت که گنجایش آرمان های مرا ندارد دلم می سوزد...
برو خوش باش...
بگذاربگویند کدخدای دهکده ای...
بنویس...
تو همچنان نگاه اشتباهت را دیکته کن...
وبگذار من بشمارم روز های مانده تا شکستنت را...
نمی دانی کدخدا!!! برایت چه نقشه ها کشیده ام...
می خواهم روز رفتنم تو را باهمان خیالی که بافته ای بشکنم...
باز هم خنده ام می گیرد...
اما شاید شکستنت آخرین تفریح من در این شهر باشد...
شکستن نامرد هایی که فقط ادعای مردانگی دارند...
منتظر روز آخر باش...
من تورا در آخرین روزهای بهار به زمین سرد زمستان خواهم کوبید...
۹۳/۰۹/۲۲