یادش بخیر
یادش بخیر کودکی هایم میان درختان تاک...
تاب بازی هایم زیر درخت گردوی همسایه...
یادش بخیر تلالو لیوان هایی که درجوی آب می شستم...
یادش بخیر خوردن شاتوت سیاه ودعوای مادرم وقتی تمام لباسم سرخ میشد...
یادش بخیربرادرهایم...
آن روز که زنبور تمام گردنش رانیش زد...
آنروز که من را داخل آب انداخت...
همه چیز را از او آموختم...
دویدن را... وشجاع بودن را .....وقتی همه می ترسند...
فوتبال را...بالارفتن از درختان را...
موتور سواری را...ورانندگی را...
آخرش هم تیراندازی...
شده بود آینه ام وقتی به خیابان می رفتم...
ولی اکنون شده یکی از مخاطبین تلفنم...
دور ازمن...
میان ازدحام زندگی...
وبی خبر که من هنوز میان خاطرات کودکی نشسته ام...
کاش بود...
کاش بودو از بار سنگین تنهایی ام می کاست...
کاش بود ومردانه درکنارم راه می رفت...
باز هم بحث می کرد...
بازهم خانه راویرانه می کردیم...
دلم برای کنایه های هرروزش تنگ شده...
برادری که همه می گویند برایم مادری کرد...
دلم برات تنگ شده داداش...
هرجا هستی غصه ازت دورباشه...
وفکر نکن یادم رفته ...اون چیزی که از اتاقم زدی برمیداری میاری...