شب و بی خوابی...
يكشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۵۲ ق.ظ
شب است وخوابم نمی برد...
بیگانه ام گویی با این ساعت ظلم آلود...
وعقربه ها چه سخت می روند از چهره ی زمان...
با کمی روضه ی ارباب باز هم دلم می گیرد...
خوشا به حالشان...
آنان که امشبی مهمان حضرت اند...
یادگارم از روزهای ابتدایی بسیجی شدنم
درد عصب دستم است...
این روزها چه سخت درد می کند این دستم...
دیگر با این درد عجین شده ام...
هرگاه چیزی آزارم می دهد... هرگاه نگرانم...
وهرگاه دلتنگم ...این درد مرا همراهی می کند...
درد دوست داشتنی من...
دلم تنگ کسی است که از ترس ویران شدنش خود را ویران کردم...
تمام پنجره های خانه را به روی واژه ها قفل زدم...
قدرتی را که واژه های من دارند نمی شناسی...
ونشنیده ای آوازه ی ویران کننده ی این کلمات را...
دیگر نمی خواهم این قدرت قربانی بگیرد...
واژه های من خاموش!!!!!!
از دلکده بیرون نروید !!!
دشت پر از لاله ی نو شکفته است...
که سنگینی عشق را تحمل نمی کنند...
دلم هم که تنگ شود...
دستم اگر دردبگیرد حتی...
هرچند که خوابم نبرد از غصه...
نباید بشکند قلبی...
نباید بشکند قلبی...
خدا بازهم امشب تو پرستارم باش...
باز هم تاسحر پیشم باش...
من از زخم این واژه ها دلم خون است...
ریه هایم پر فریاد است ولی...
صد بغض در این حنجره ره را بسته...
ای طبیبا بگیر نبضم را ...
چه کند می زند امشب برای تو...
هرچند دل خرابه ی من بی بها شده...
اما همین خرابه ی من هم فدای تو...
۹۳/۰۹/۲۳