یک استکان چای یا یک حبه لبخند؟؟
گاهی عجیب می شوم ...
انگشتانم روی مخاطبین تلفنم می چرخید...
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم...
داشت دیر می شد...
با مکثی بلاخره تماس گرفتم...
دقایقی بعد راننده در مقابل درب ورودی ظاهر شد...
به صندلی عقب تکیه زده بودم وتصور می کردم...
اورا که درمقابلش لیوان های چای چیده شده بود...
اتاقی که از بوی دارچین وهل معطربود...
وصدای قهقه اش که در فضای اتاق طنین انداز شده بود...
همین یک استکان چای دارچینی با چند حبه قند
با اسانس خنده های دوستی
برای تحمل این شهر بی رحم کافی بود...
من به همین لحظه ها قناعت دارم...
وقتی دوستانی دارم که می شود
به گرمای نگاهشان دل خوش کرد...
وقتی اتاقی دارم که می شود ساعتی را آرام درآن خوابید...
وسجاده ای که می شود رویش شکست...
شکست والتیام پیداکرد...
بادستهای محبت خدا...
درهمین افکاربودم که متوجه ازدحام خیابان هاشدم...
ماشین تقریبا متوقف شده بود...
نگاهی به عقربه های ساعتم انداختم...
لحظه ها به سرعت می گذشتند...
کاش منتظر من بمانند...
کاش لیوان چایی ام خالی نشده باشد...
دقایقی از صفحه ی زمان گذشت
دیگر رسیده بودم...
کیف پولم را باز کردم ، به سرعت اسکناس ها رابیرون کشیدم
وبی آنکه منتظر تشکر راننده باشم پیاده شدم...
به سمت اتاق می رفتم...
تنها اتاقی که در غربت این شهر بامن آشنایی داشت...
چه شور عجیبی در من بود...
تنها تصویر ذهنم دیدن لبخند دوستانم بود...
چه قدر عجیب مشتاق رسیدن بودم...
من که هر500سال چایی نمی خورم...
من که از عطر دارچین وهل متنفر بودم...
آری دل خوشی های کوچکم همین ها بود...
فقط چند تکه لبخند...
دستم اینبار روی دستگیره ی در بود...
درباز شد وروبه رویم...
باور نمی کنی...
همه خواب بودند!!!!!!!!
خیال مستانه ام شکست...
لبخندی روی صورتم نشست...
خستگی هایشان از نفس هایشان پیدابود...
دوست داشتی فقط نگاهشان کنی...
لبخندهای من آرام خوابیده بودند...
من بودم واتاقی که لالایی کودکانه ای برای دلخوشی هایم می خواند...
باز هم روی تختم افتادم...
وچهره هایی که روی دیوار اتاقم قاب شده بودند...
اینجا همه لبخند می زنند اما...
جای یک نفرخالی است...
انگشتم راکشیدم روی تصویرش...
ودوباره نوشته ی زیرتصویر رازمزمه کردم...
کی میشه شونه های تو سهم سر پر سودای من بشه...