چرا من دل نمی بندم؟؟؟
دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۳، ۰۵:۱۵ ق.ظ
چه قدر زود دلم را می زنند...
آدمکانی که بامن همقدم می شوند...
عجیب است!!!
گاهی دل سپردن سخت تر از دل بریدن است...
چرا؟؟؟
چرا هیچ فروغی در این شهر برایم دلبری نمی کند...
مگرهیچ ضمیر روشنی در این حوالی نیست...؟!
من با تمام آشناییم با خاکیان دلسپرده برزمین غریبه ام...
با امیدهای خدشه دار...
به دنبال شانه ای که نشکند زیربار محنتم...
ولی کسی نمی برد دل مرا... به یک طلوع دلربا...
کسی فسا نه ای برای من قلم نمی زند...
ومن شکسته می شوم به زیر ازدحام سایه ها...
وگرد بی کسی نشسته روی کفش من...
کنار ان شعارباشرافتی که روی کفش های خود کشیده ام...
گمان نمی کنم مسافری هنوز مانده باشد که با بلیط باورش به آسمان سفر کند...
دویده ام تمام کوچه های شهر را...
وخط کشیده ام تمام رهروان خسته را...
ولی نماند...
نه سایه ای،نه خانه ای ، نه کوچه ای به سمت خانه ی خدا...
نکند راه من این است که تنها بروم...
باک من نیست زتنهایی وبی همسفری...
که خدایی دارم...
شانه اش وسعت رویای من است...
وکسی هست هنوز
که دراین دلکده وزنی دارد...
من به امید نفس می کشم اما شاید...
روزی از دست خدا هم بروم...
باورت نیست ولی...
گاهی از دست خدا دلگیرم...
آن زمانی که زتنهایی خویش...دفتر واژه ی خودرابه بغل می گیرم...
آه ه ه ه ه از خستگی این شبها...
کاش یک روز به تقدیر زمان بنشیند
ومن آرام بگیرم آن دم...
ونرنجم که چرا
من خدایم اما از خدایم دورم...
وبخوابم یک دم...
یک دم طولانی... تاهمان لحظه ی موعود که خود می دانی...
خسته ام از همه شب بیداری
هرچند به دل می گویم غمگین مشو که تو هم خدایی داری...
آری دل من !!!
تو هم خدایی داری....
کاش می شد که عطش...
عطش دیدن ارباب امانم می داد...
تا کمی باهوس خویش مدارا بکنم...
بگذارم یک دم .....دل ببندد به کسی...
هرچنددر این شهر فقط سایه ها بیدارند...
سایه هایی که به سر میل سیاهی دارند...
کاش می شد که دمی ....دل ببندم به کسی...
شاید این وسوسه چشمان مرا هم می بست...
تا نبینم هرروز ...مرگ باورها را...لغزش ایمان را...
ونبینم که خدا می میرد...در دل دلکده ها
بوی خون پیچیده...همه ی شهر فقط بوی تعفن دارد...
لاشه هابیدارند...نه سگی هست نه گرگی !!! همه آدم هستند...همه از جنس من اند!!!
باورش آسان نیست...
گرگ ها هم امروز بوی آدم دارند...
۹۳/۰۹/۲۴