سهم آدم ها گاهی فقط یک بغل خاطره می شود...
سهم تنهایی هایت واژه هایی است که به یک شعر فقط می بخشی...
روز هایی هست همیشه...
گاهی آویزان از ثانیه شمار ساعت ها...
که در آن هیچ کسی جای خالی معادله ات را پر نمی کند...
گاهی به آدمها فرصت می دهی ثابت کنند با هندسه ی تنهاییت تطابق دارند...
اما آخر کار، تو می مانی و چند عقربه وقت تلف کردن...
ودلبستن را تمرین می کنی ... باکسانی که عطر گمگشته ات را دارند...
اما وقتی که می روند...برشاخه ی تنهاییت برگی نمی لرزد...
گویی هیچ دلبستنی نبوده....
وتو می مانی و آرزویی که به گام هایت جهت می دهد...
تو می مانی وبعضی حرمت ها ... بعضی ارزش ها...وبرخی اصول...
تو می مانی وخدایی که با هیچ منطقی جور در نمی آید...
تو می مانی وحلقه ای از تعهد... تو می مانی ویک مشت پیکر پوسیده ی شهید...
تو می مانی وبرادر، محمود...
تو می مانی وشکوه اساطیری که ذهن امروز بشر گنجایش پذیرفتنش را ندارد...
چگونه می خواهی با یک پوتین وقناسه وسربند، قامت عشق را به چشم های مادی پرست آدمیان عرضه کنی...
دنیایی که دم از تمدن می زند، دیگر پاسخگوی نیاز های تو نیست...
چون بن مایه اش شده اند افرادی که سقف آرمانهایشان به پشت بام هم نمی رسد...
تو می مانی و قوچان!!!!
شهر پر ازدحامی که تو را با همین یک بغل واژه می بلعد...
وهرگز از تو نخواهد پرسید: عشق، سیری چند؟؟؟
محبتت را خوار می کنند...
گمان می کنند از تو این واژه ها را طلب دارند..!!
ونمی دانند این روزها عجیب دلرحم شده ای ...
وساده می گذری ز هرکسی که شبانه می زند به قلب واژه ها ی پر صداقتت...
شاید این آرامش قبل طوفان است...
تو با انکه اشک هایت را می چکاند هرگز نخواهی ساخت...
حتی زیر سقف یک ایده...
واو نمی داند ارزش چشمان تورا...
ووزن اشک هایت را متصور نخواهد شد...
ونخواهد دانست،خاکستر نه سوختن دارد ونه جای شکستن...
فقط نسیم عشق می وزدوبه باد می دهد ... تمام وزن خاکی تورا...
ودر آن لحظه دگر تا عرش خدا راهی نیست...
تو فروغ چشم هایش رادیده ای...
عمق نگاهش کوتاه است... کوتاه تر از اشتیاق تو...
آسمانش گنجایش بالهای تو را ندارد... همانگونه که اشتیاق تو در هندسه ی منطقش نمی گنجد...
هرگز ...هرگز گمان نمی کردم آدمی هم باشد که با اینکه افسر است ومی جنگد گلوله هایش را باور نمی کند...
این روزها معجزه پیوسته می بارد...
گمان می کنم اتفاقی مهم در راه است...
واین ،آخرین آزمون است... وشاید آخرین سوال...
قرار است انگار برای اخرین قدم... مرد باشم...
دوباره بشکنم...با تمام قدرتم ... هر آنچه را که سد راه من شود...
شاید وقت طوفان است...
دلم برای مرد بودن تنگ شده...
دوباره نبض من پر از حماسه است...