سلام یلدا...
سلام یلدا...
سلام بر تو ای طولانی ترین ظلمت سال...
وسلام برتو ای زمستان...
همه هستند... پای شب یلدا همه هستند...
ولی جای یک واژه برایم خالی است...
وزن تنهایی من سنگین است...
وتو از غربت این شعر،خودت می فهمی...
چه قدر سخت است یلدا ...
وقتی دلت برای کسی تنگ نمی شود...
وقتی هوس لیموشیرین هم از سرم پرمی زند...
وفقط یارقدیمی من سیب شیرین پای من می ماند...
سخت است وقتی...پای سجاده ی مغرب ،شب یلدا گریه ات می گیرد...
سخت است وقتی که نباید مادر ... غصه های دل تنهای مرا بشناسد...
ونگویم هرگز ...سخن از درس وکتابی که به جا می ماند... روی یک گچ بری حزن آلود...
من حواسم پی مهمان هانیست...
چه کسی می اید...چه کسی می خندد...
من دراین خلسه فرو رفته وخوابم برده...
نبض من بی جان است...
من نمی خندم اگر دوست به من می خندد...
من پر از احساسم... پراز احساس رسیدن به خدا...
هرسال، زمستان دل من می لرزد...
هرسال ،زمستان دل من غمگین است...
روی برف خوابیدن، کار هرسال من است...
زیر باران رفتن، اثرشیدایی است...
من ولی آخر تنهایی هم زیر باران الهی بودم...
باز هم یک شب یلدا آمد...
ونگفت با خودش هیچ کسی... دختری سالهاست در میان تاک ها جامانده است...
منِ امروزِ مرا با همین قاب ببین...
قاب مردانگی ام تلقین است...
می شود سحرم کرد... باکمی زن بودن...
می دانم درکِ این شعر، برایت سخت است...
کاش می شد درِ این خانه ببندی وبگویی شب یلدایی نیست...
وبخوابی سر کاغذ هایت...
سر عکسی ز برادر محمود...باهمان لبخندش...
کاش می شد که بخوابی شب ظلمانی را...
بی آنکه دمی به فکر فردا باشی...