سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شرح فراقت با که بگویم که دلم سوخته...
درعجبم عشق، چنین آتشی افروخته...
سوزدلم... یک شب از ایام به این کلبه آی...
صاحب ویرانه ی دل ، چشم به در دوخته...
---t.sh---
تنوع مطالب وبلاگ بالاست...
موضوعات مختلف به دنبال هم بیان شدن...
درست همانطور که ذهن شما در انِ واحد درگیر موضوعاتِ متناقضی است.

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

نیمه پر لیوانِ بسیج...

سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۰۶:۰۴ ب.ظ

 

راست می گن...

من اونقدر درگیر نکات منفی زندگی شدم که یادم رفت نیمه ی پری هم وجود داره...

واژه های زیر تقدیم کسانی که این نیمه ی روشن رو برام ساختن...

اولین افسر:

گوشی اش را گذاشت روی صندلی واز اتاق بیرون زد.... می دانستم درسالن قدم می زند تا تصاویر مراسم دیشب بسیج را برایش بلوتوث کنم... هیچ کس آنجا نبود...حضورش هم درپایگاه خواهران ، معنای بدی نداشت... اما همین محکم کاری هایش به من اطمینان می داد فرمانده ی خوبی است...

گاهی سر بعضی اهمال کاری ها دعوایمان می کرد اما عادتش بود همه چیز را سریع فراموش کند، آرمان های بسیج برایش مهم تر از قهر وآشتی هایمان بود... هر مساله ای راهم سعی می کرد خودش به سرعت حل وفصل کند ونمی گذاشت نقل زبان هاشود...

ندیدم نگاهش را حین صحبت بانامحرم به چشمانش بدوزد.درطول مدت همکاری ام ندیدم ونشنیدم حتی یک بار پیامکی غیر کاری یا حتی در ساعات نامناسب به کسی ارسال کند. وقت شناس وگاهی خیلی جدی بود.هرکجا که هست خدا توفیقش دهد...فرمانده ی خوبی بود...

دومین افسر:

سر کلاسش که بودم نمی دانستم کیست وچه همت بلندی دارد.اما برق نگاهش از همان روز اول بامن ،آشنایی خاصی داشت... هنوز هم تنها نامحرمی است که از نگاه کردن به چشمانش لذت می برم...

سرکلاس دفاع مقدس باخودش کلیپ ونماهنگ می آورد ... سعی می کردم کسی متوجه اشک هایم نشود... لعنتی این بغض های کهنه همیشه کار دستم می دهند... مخصوصا اگر برادر محمود در کلیپش بود...آن موقع دیگر دلتنگی ،امانم را می برید...

وقتی با طرز فکرش آشنا شدم بیشتر از قبل عاشق مرام ومسلک متفاوتش شدم...دیگر برایم چیزی مافوق یک استاد بود... باخودم گفتم خوب است دیگر هر سوالی در بسیج برای بچه ها پیش بیاید یا کسی بخواهد مرا بسنجد می دانم سراغ اطلاعات جنگ را از که بگیرم...

مدتی گذشت وناگاه متوجه شدم تقلبم را قاپیده اند... بله ، ایشان به عنوان مسئول بسیج دانشجویی شهرستان قوچان انتخاب شدند... دیگر مگر می شد جواب را از خود سوال پرسید...تقلبم را از دست داده بودم اما از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم...

در جلسه ی تودیع ومعارفه شان وقتی بالای سن رفتند وبعداز گرفتن حکم خود احترام نظامی به جا آورده وشعار الله اکبر جانم فدای رهبر سر دادند گویی دنیا رابه من بخشیده بودند...اگر دست من بود سالها در آن لحظه می ماندم...

مردی که هنوز گهگاهی در جلسات ،افتخار دیدارشان را کسب می کنم... مردی که عطر حماسه می دهد وآرمان هایش به من امید فردایی روشن می بخشد... مردی که می شود روی چین وچروکِ دستانش حساب کرد... خدا توفیقشان دهد...

مردهای بسیاری رادیدم ...جای گفتن نیست... مردهایی که مرد بودند...

وخدایا از توممنونم که هنوز هم کسانی هستند که می شود روی مردانگی شان حساب کرد...

خدارا شاکرم که هنوز مرد بودن ،افسانه نیست...

۹۳/۱۰/۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰
وجیهه ناظمی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">