زنی که مرد می شود...
چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۴۸ ب.ظ
روزی روزگاری قبیله ای درکمال آرامش در گوشه ای از طبیعت زندگی می کردند. قبیله ای که در ان ارزش فرزند پسر ودختر باهم برابر بود...
روزهای تاریخ ورق خورد وروزی فرارسید که شرایط برای اعضای قبیله سخت شد... شرایطی که درآن فقط خانواده های دارای تمکن مالی وفرزند پسر می توانستند جان سالم به در برند...
همه امیدشان به او بود...او که درراه بود...فرزند ارشد یک خانواده ی اصیل... قرار بود مرد این قبیله باشد و خانواده را از این بحران خارج کند... اما زمانی که چشمان معصومش را به دنیا باز کرد نور امید در دل همه به خاموشی نشست...
دخترک روزهای شیرخوارگی اش را تمام نکرده بود که فهمید باید برای مادر بیمار وپدر رنجورش مرد زندگی باشد...
این تنها راه بقای خانواده بود... دخترک از همان کودکی تن به انجام کارهایی داد که ذره ای بوی زنانگی نداشت. پدر بزرگ ودیگر بزرگان خانواده پی بردند او توانایی مرد بودن رادارد هرچند یک زن است... او می تواند آنها را نجات دهد...
روزهای جدید در زندگی دخترک آغاز شد...روزهایی که به خاطر مردانگی اش تشویق وبه خاطر کارهای دخترانه اش سرزنش می شد... او باید محکم تربیت می شد... انقدر که در بوران زندگی دوام بیاورد...
روزها گذشت ...مادر تغییر روحیه ی دخترش را هر لحظه شاهد بود اما نمی توانست جلوی بزرگان خانواده را بگیرد... از باقی مانده ی پارچه هایی که خیاطی می کرد برای دخترش عروسک می ساخت اما دخترکی که دیگر رنگی از لطافت در زندگیش نبود عروسک ها را به داخل چاه می انداخت...
او حتی در بازی های کودکانه اش همیشه نقش خان را بازی می کرد...خانی که یک گله ی بزرگ دام وچند چوپان وخدمه داشت ودختران بسیاری همسرش بودند... خیلی زود پسرهای قبیله فهمیدند در ذکاوت وحتی گاهی در قدرت بدنی همپای این دختر نیستند...
دخترک بزرگ شد ...مادرش به بیماری سختی مبتلا شد ونگه داری چند برادر وخواهر کوچک که توانایی انجام کاری را نداشتند به عهده ی دخترک افتاد... دخترک قبل از طلوع آفتاب برمی خواست وبعد از نیمه شب در حین کار خوابش می برد... از آوردن آب از چشمه وشست وشوی لباس ها تا به چرا بردن دام ها ومراقبت از مادر را هرروزه انجام می داد...
روزهای تاریکی بر سر قبیله سایه افکنده بود...دخترک هرروز بیشتر از دیروز با ماهیت اصلی اش بیگانه می شد... سردی دست تقدیر ، محبت وعشق را در سینه اش کشت...شاید هم در گوشه ای مدفون کرد...
سران قبیله به توانایی های خاص دختر جوان پی بردند...مردان جوان قبیله هرکدام برای به دست آوردن این برگ برنده دندان تیز کرده بودند...اما فراموش کرده بودند دخترک از همان آغاز نوجوانی مرد رویاهایش را انتخاب کرده بود... واین بار تقدیر با دخترک یار بود...
دلسوزی ودلرحمی پسر عموی جوان بود که شاید از همان کودکی برای دخترک یاداور گمگشته اش بود ... محبتی که بوی آشنایی داشت...آغاز یک زندگی شورانگیز ، آن هم بعد از سختی های سال های گذشته به دخترک شانس دوباره ی زن بودن داد... محبت خالصانه ی همسر جوان کم کم داشت ماهیت واقعی دختر را نمایان می ساخت که جنگ های قبیله ای شانس باهم بودن را از آنها گرفت...
مرد جوان به جنگ رفت وزن جوانش را با دختر وپسر شیرخواره اش به تقدیر سپرد... دوباره روزهای سخت فرارسید... روزهایی که باز مرد بودن یک زن را می طلبید... اوج فاجعه آنجا بود که خبر آوردند مرد جوان درنبردی جانش را از دست داده...
تمام قبیله اندوهگین شده بود... اما زن داستان ما باورش را از دست نداد وحتی در برابر مادر وپدرش ایستاد وبه فرزندانش اطمینان داد پدر روزی باز می گردد...روزها می گدشت اما خبری از مرد مسافر نبود... سرزنش ها از هر سو به گوش می رسید...ترحم های بی جا...
اما زن جوان همچنان به کودکانش لبخند می زد...هرچند سینه اش از این همه انکار کبود بود... وبلاخره درخت صبر به بار نشست... مرد مبارز از نبرد بازگشت...هرچند دیگر مثل سابق نبود... زخمی یک نبرد سهمگین...
زن باز هم گریه نکرد...او حالا باید تکیه گاه همسرش می شد... چند سالی بدین منوال گذشت وبرای دومین بار آرامش به قبیله برگشت... دوفرزند دیگر به خانواده پانهادند... آخرین فرزند ، دختری بود که وقتی چشم باز کرد نگاه مادر در چشمانش برق می زد... دختری که برای همه یادآور مادرش بود...
روزهای آرام ،پاورچین پاورچین از زندگی این خانواده رخت بربستند... دخترک کوچک دیروز که مادر میان سال امروز شده بود این بار باید با مشکلی بزرگ تر دست وپنجه نرم می کرد... زمانی که فرزند دوست داشتنی اش که امید روزهای واپسین مادر بود... او که مورد تایید تمام قبیله بود به بیماری سختی مبتلا شد...
نیمه شب ها پیاپی میامد...نیمه شب هایی که نفس های پسرجوان بند می آمد وآغوش مادر آخرین پناه گاهش می شد...فرزند ارشد...در اوج بیماری بود وامید ها به یأس بدل شده بود...مردم قبیله گاهی چشمانشان از شدت ترحم خیس می شد اما مادر ، باز هم محکم ایستاده بود پای زندگی اش، پای خانواده اش،پای پسرش...
وامید بازهم خورشید معجزه را به مشرق خواند...پسرجوان به طرز معجزه آسایی بهبود پیدا کرد...
حالا سالها از آن ماجرا ها می گذرد...
زنی 45ساله نشسته ونوه های شیرین زبانش را به آغوش می گیرد...لبخند می زند وخدارا شکر می کند...
گاهی فکر می کنم خودش هم نمی داند شبیه هیچ زنی نیست...
با تمام این ها او مردترین مادر دنیاست... مرد روزهای سخت...
ما اورا همینگونه دوست داریم...حتی بدون دخترانه هایش...او حتی بدون اینها هم عزیز قبیله است...
نمی گویم من کجای قصه بودم که اگر کمی باهوش باشید متوجه می شوید...
من در این شهر ، هرکه را چون تو مرد ندیدم مادر، نامرد بود...
۹۳/۱۰/۰۳