دختری با خدایش قدم می زند...
قدم می زنم...
من تنهایی تمام کوچه های شهر را قدم می زنم...
ترانه ی حامد زمانی درهدفون گوشی ام جاری است...
درحالی که به شکوه اسطوره هایم فکر می کنم...
وقامت حاج قاسم برایم تداعی می شود...
گام برمی دارم ...
باهمان کفش هایی که روی پاشنه اش نوشته ام
مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل...
راه می روم بی آنکه کسی هم قدمم باشد...
گوش خیابان پر شده است از صدای گام های من...
من، می خندم وقتی شادی زوج جوانی را می بینم...
وتلخ می شوم وقتی دختری تنها برای تنها نبودن ،زیبایی اش را می فروشد...
غصه ام می گیرد وقتی تصاحب نگاه مردان این شهر ساده می شود...
وراه می روم ممتد...
جاده در زیر قدوم من جریان دارد...
آری حقیقت است هیچ مردی در زندگی من نیست...!!
اما رقص برگ ها در باد، عاشقانه ترین طنین یک خیابان است...
من ،هرروز صبح به خورشبد سلام می کنم...
هرروز سهم ریه هایم را از صبح هدیه می گیرم...
و وقتی دلم برای خدا تنگ می شود به آسمان نگاه می کنم...
من به ابرها غبطه می خورم...
ودروغ است بگویم تنهایی غصه ای ندارد...
من تمام درد هایم را پای دیوار غروب می بارم...
وشاید گاهی وقتی که در باران در خیابان های خلوت شهر پرسه می زنم...
این زندگی من است...
من هرروز متولد می شوم... در حالی که عکس های روی دیوار به من لبخند می زنند...
من هرروز به کاوه قول می دهم قوی باشم...به چراغچی قول می دهم مهربان باشم...
من هرروز با باکری ها وهمت ها، باقری ها و زین الدین عهد می بندم...
عهد می بندم عمار باشم...
این منم... واین صدای گام های من است...ولبخندی که روی چهره ام قاب شده...
دست هایم اگر تکان می خورد نخند... چرا که دستهایم در دست خداست...
وگاهی دوست دارم شاعرانه تابشان دهم...
شاید می خواهم فخر فروشی کنم
اما خدایی که من دارم فخر فروشی هم دارد...
کنار بایست... سد راه من نشو...
مگر نمی بینی!!!
دختری با خدایش قدم می زند...