سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شرح فراقت با که بگویم که دلم سوخته...
درعجبم عشق، چنین آتشی افروخته...
سوزدلم... یک شب از ایام به این کلبه آی...
صاحب ویرانه ی دل ، چشم به در دوخته...
---t.sh---
تنوع مطالب وبلاگ بالاست...
موضوعات مختلف به دنبال هم بیان شدن...
درست همانطور که ذهن شما در انِ واحد درگیر موضوعاتِ متناقضی است.

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

سرزده.... در خوابگاه....

چهارشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۲۶ ب.ظ

دلت می خواد بخندی بیا ادامه مطلب...

رفتم در فایلمو باز کنم که بایه صدای قیژ عین لولاهای قدیمی ، در فایل بالایی باز شد...

خوب دختر جان توکه فابلت اینطوریه... فردا زندگیت چطوریه؟؟؟  

یه بارکه بهم آدرس می داد از تو فایلش بسته ای رو پیدا کنم خداییش تا چند دقیقه ای هنگ بودم...

 

 

اینجا تو خوابگاه دخترامن چیزای جالبی کشف کردم ...

مثلا اینکه فقط آدما چراغ نمی دن !!! بعضی از گربه ها هم آره...

 

 

کلن اینجا ذهن آدم باز میشه...

این پست وگذاشتم که این موقع امتحانا که همه به آدم استرس میدن یکم بخندیم...

آخر خوش شانسیه وقتی پنهونی رفتی رو درخت وداری سیب گاز می زنی...

و یک هو دوتا از مسئولا میان همون جا قدم بزنن وحتی تصمیم می گیرن سیب بچینن وبخورن...

یعنی وقتی بالا رو نگاه می کنن وتو رو  در حالی که یه سیب گنده رو عین ببر بین دندونات گرفتی می بینن چه حسی پیدا می کنی؟؟؟!!!!

 

 

از خوابگاه که بیایم بیرون... می رسیم به کلاسای درس...

ما هم که کلن حواسمون پی درسه و عمرا به چیزی غیر از حرفای استاد فکر کنیم...

راستی اگه وسط در س استاد وقتی داری با گوشیت از عروسک گلادیاتورت عکس می گیری یادت بره فلش دوربین رو خاموش کنی چی میشه؟؟؟

هیچی دیگه دنبال صندلی می گشتم زیرش قایم شم...

 

تاحالا شده بری تو اتاق مدیر گروها... ودوساعت درباره ی مشکلت صحبت کنی...

بعد متوجه نگاه سردرگم طرف بشی...

بعد بهت بگه من مدیر گروهت نیستم... 

بعد برگردی سمت مدیر گروه واقعیت... چه حالی بهت دست می ده... وقتی داره ابلهانه نگاهت می کنه...

 

خب گناه من چیه از اول ترم که شما منصوب شدید مشکلی نداشتم خدمت برسم آشنا بشیم...

هیچی دیگه اگه می تونستم مشکلتو حل کنه دیگه بایدبی خیال می شدی...

 

 

رفته بودیم یه جایی بچه ها لوازم آرایشی بخرن...

ازقضا چند تا پوست تخمه تومشتم مونده بود...

آقاهه رو میز ویترینش رو داشت تمیز می کرد... رفتم پیش بچه ها ببنیم کدوم اسپری رو انتخاب می کنن...

تا دستمو سمت اسپری بردم... یه پوست تخمه افتاد روشیشه...

یک هو همه ی نگاه ها خیره شد سمت پوست تخمه...

گفتم: ببخشید... اجازه بدید الان درستش می کنم... دستمو بردم نزدیک بردارمش ...

هرکاری می کردم جدا نمی شد... چون قبلا تو مشتم عرق کرده بود چسبیده به شیشه ...

هی من تلاش می کردم... هی این فروشنده وبچه ها به من وتخمه خیره شده بودن...

با خودم گفتم یکی نیست حواسشو پرت کنه...

انگار مستند حیات وحش بود... خلاصه بعد کلی درگیری تونستم برش دارم ...

تا گرفتمش بین انگشتام... یه پوست تخمه دیگه افتاد رو میز...

تا دوقیقه ای هی این یکی رو برمی داشتم اون یکی میوفتاد... اون یکی رو بر می داشتم این یکی میوفتاد...

یه موقع به خودم اومدم دیدم بچه ها یه دستشون به دلشونه ویه دستشون به دهنشون...

ازچشای فروشنده هم آتیش میباره...

دیگه تخمه ها رو برداشته بودم... یه نگاهی به شیشه انداختم... انگار یکی لیسش زده بود....

هیچی دیگه اسپری هم نخریدیم اومدیم بیرون... قراره دیگه تا فارغ التحصیلی اونجا نریم...

 

 

۹۳/۱۰/۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰
وجیهه ناظمی نژاد

نظرات  (۳)

۲۰ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۶ مرتضی شایان
نگو مرگ بر درس
نگو مرگ بر امتحان
بگو مرگ بر انکسی که امده دانشگاه اما نمی خواهد درس بخواند
پاسخ:
آروم باشید لطفا
چه غضبانه حکم می کنید
۱۷ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۶ محمد محمدیان
خیلی جالب بود

واقعا عالی بود
۱۷ دی ۹۳ ، ۱۲:۳۲ خرید ملک در استانبول
خخخخ...
جالب بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">