رسم انتظار
حین سلام آخرم... بغضی گلوگیرم نمود...
وقتی زسر تا پای من از یاد تو ردی نبود...
.
.
.
کاش می شد که نوشت...
همه ی وزن سحرگاهِ تورا...
کاش می شد که کمی کاست از این فاصله ها...
بازهم جمعه !!! نگو بیخبری...
مُرد دنیا زغم بی پدری...
ندبه می خوانم واشکم به سرمژگانم...
این سحر هم تو نمی ایی ومن می مانم...
پای پیکارِغروبی که خدا می داند...
باز هم پای دل خسته خدا می ماند...
روی لب های جهان می جنبد...
کی تورا خواهم دید...
ومتی گویان است... سینه ی سوخته ی منتظران...
باز از هفت ....خانِ دگر می گذریم...
شوقِ دیدارِ دوباره پرِ پروازِ مرا می گیرد...
من قسم می خورم این جمعه نیایی اقا...
این دل سوخته در سینه ی من میمیرد...
جمعه ها پی درپی...فصل ها درگردش...
من هنوزهم حتی... به همین ندبه قناعت دارم..
من به سودای همان سربندی...
که برایم زسفر می اری...
من به یک شعر پر از... وزن ظهورِ تو قناعت دارم...
شاید ....
کارمانیست شناسایی اسرارخدا...
وگناهم اینجاست... که فقط جمعه تورا چشم به راهت بودم...
جمعه شاید روحی است ....که درهفت بدن می گنجد...
همه ی هفته ی من یک جمعه است...
من اگر سنگین از ...شوق دیدار تو باشم اری.....
همه ی هفته ی من می شود یک جمعه...
من تمام فصل را منتظر می مانم...
من به یک فصل ... پراز جمعه قناعت دارم...
گفتند صبح آمدنت صبح دیگری است/
صبحی که در ادامه اش از هرچه شب بری است/
گفتند صبح جمعه ای از راه می رسی/
جمعه برای آمدنت صبح بهتری است/
هر هفت روز هفته ام از اشک پرشده/
چشمم درون بستری از اشک بستری است/
از شنبه تا سه شنبه و جمعه... کدام صبح؟
گفتند آمدنت صبح دیگری است.....