رویای رسیدن...
دست هایش را در جیب هایش فرو برد...
سرش را انداخت پایین...
گام هایش بی اعتنا جاده را زیر پا می گذاشت...
حتی نوازش خورشید در این روز برفی نیز آرامش نکرد...
به میانه ی دشت رسید...
نگاه کرد به کوهی که آنسوی دیوارها زیر حریر برف سالها بود ارام نشسته بود...
مسیر نگاهش به قله بود...
سنگینی یک بغض... گلویش را گرفت...
چشم هایش به شبنم نشست...
شانه هایش به آهستگی لرزید...
وباد می وزید...
که شاید تسکینی برای روح خسته اش باشد...
هرچند فقط می توانست چادرش را پریشان کند...
احساس شرم ، امانش نمی داد... خدارا نگاه کند...
قراربود آنجا باشد... روی قله............
اما مانده بود پشت دیوارها....
وهرروز که می گذشت دیوارها بلندتر می شدند...
وقامتش کوتاه تر.......
نگاهی به ساعتش انداخت.... زمان هم گویی با دیوارها همدست بود...
آرام لب به سخن گشود:
چرا کمکم می کنی؟؟؟؟
چرا هنوزم دوستم داری؟؟؟؟
چرا پام موندی ؟؟؟؟ وقتی همه رفتن....
نگاهش را روبه آسمان کرد.... خیره شد در مهربانی چشمان خدا...
فکر می کنی هنوزم میشه رسید؟؟؟؟!!!!
دیگه دیر شده....... ولم کن.......
بغض هایش شکست..... صدایش لرزید...
همش تقصیر منه...
اونی نشدم که می خواستی...
اونجایی نیستم که دوست داشتی باشم....
ازخودم بدم میاد....
از اینکه لایقِ بودن با تو نیستم بدم میاد...
از اینکه نمی تونی بهم افتخار کنی...
خداااااااااااا.......
دیگه بسه......... من نمی تونم....... رها کن این رویای رسیدنو....
دیگر حرف هایش را گفته بود...
برگشت....... برگرشت که برگردد میان دیوارها.....
که باد محکم به سینه اش کوبید....
چمن به التماس گام هایش نشست...
اینبار آفرینش هم مانع بازگشتش شده بود...
گویی کسی گوشه ی چادرش را گرفته بود ومی کشید...
اشک روی گونه اش لغزید...
سرش را چرخواند بگوید بگذر از من....
که متوجه اتفاقی عجیب شد........
بین او وکوه رویایش........ دیگر دیواری نبود.....
خدا دیوارها را برای گام های خسته اش برداشته بود...
خدا فقط می خواست او باز هم به یاد بیاورد ... رویای کودکانه اش را...
خدا فقط می خواست معشوقه اش به یاد بیاورد عشق بی منتهای اورا...
خدا فقط می خواست بنده اش بغض های کهنه اش را بشکند
تا سبک شود... از سنگینی وزن دیوارها...
خدا فقط می خواست مخاطب خاصش بداند تا ابدیت خاص می ماند
هرچند فراموش کند خدایی هست....
خدا فقط می خواست کمی عاشقی کند...
وباد بود و یک صدای تند....... صدای گام هایی که می دوید......
به سمت رویای کودکی.... به سمت آغوش خدا....
من بلاخره یه روز به قله می رسم......