سقوط آزاد
باتمام قدرتت گاهی فقط می خواهی فرارکنی...
از همهمه ها...
از وسوسه ها...
گاهی برای فرار حتی به پاهایت فرصت پوشیدن کفش هم نمی دهی...
برهنه میزنی به دشت...
شاید گاهی فقط ظلمت شب باشد که وسعت نگرانی هایت را بگنجد...
گاهی با سنگینی اشعارت سقوط می کنی از لبه ی تقدیر...
رها می شوی در سرنوشت...
وبادمی پراکند عطر احساس تورا در دنیا...
وتو باترس نگاه می کنی به زمین
به آنهایی که برای تدفین پیکر بی وزنت... از همین حالا یک بغل گلایل آورده اند...
آسمانی که تورا بستر آرامش بود ...غربتت را امروز به دستان زمین می بخشد...
بی آنکه بگوید شاید... شهر، آلوده ی تاریکی هاست...
وزمین نزدیک است
چشم خود می بندی... نیستی را به بغل می گیری...
واژه هایت دارند می روند از یادت... خالی خالی از اشعاری...
شعرها را همه را بخشیدی... بغض هایت همه ی هجمه ی احساس تورا می بلعند...
تو به بی وزنی یک قاصدکی... آرامی...
شهر را می بینی...
می برد باد تورا سمت شقایق هایی...
که سر بام زمین می رویند...
می برد انجایی... که پر از وزن رسیدن به خداست...
می شود اهل زمین باشی وپرواز کنی...
باهمین وزن دوباره سفرآغاز کنی...
تو به یک خواب بلند محتاجی...
تو در این دشت بخواب
می روم باز بگویم به خدا...
قاصدک بیماراست...