رنگِ بی رنگی
نمی شود...
آری نمی شود هم خدایی بود هم شیطانی...
نمی شود هم آسمانی باشی هم زمینی...
نمی شود هوس رانی کنی ونفس مطمئنه بطلبی...
وبراستی نمی شود میان طوفان خاکستر باشی و رویت سیاه نشود...
وقتی خودت را درمعرض گناه قراردادی دیگر نباید امید پاکی داشته باشی...
وقتی میان نامحرمان راه می روی...
وقتی صدای یک غریبه در گوشت طنین انداز می شود...
وقتی نگاهت هرروز توسط چشم هایی شکار می شود...
وقتی لبخندت در آینه ی دید کسی می شیند...
سخت می شود گام برداشت در آتش ونسوخت...
براستی که بانویم حضرت زهرا (س) درست فرمودند که بهترین برای زنان این است که نه انها نامحرمی را ببینند نه نامحرمی آنها را...
حتی اگر در کامل ترین حجاب ها مستور باشی فریبنده ای...
تو به خاطر زن بودن ، ذاتا فریبنده ای...
تو با نسیم چادرت هم همه را مجذوب می کنی...
حتی اقتدارتو خیره کننده است... وقتی بالاتر از شأن غریبه های شهر راه می روی...
دلم گرفته است که به بهای آبادی جامعه ، درونم از زمختی چنگال شهر خدشه برداشت...
دلم بهانه ای برای گریه می خواهد...
وقتی نه شهر را عوض کردم نه چیزی از اندرون سینه ی من ماند...
عجیب نیست اگر بگویم عده ای هم فریب روشنی کوتاه ضمیرم را خوردند...
وخاموش شد در من هرنشانی از نور بود... وقتی سیاهی شهر مرا بلعید...
مگر معجزه ای بازهم نجاتمان دهد...
واگرنه باید با شوق رسیدن به خدا هم خداحافظی کرد...
کاش خدا نجاتمان دهد...