حرفی که در گلو ماند...
چهارشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۴:۲۰ ب.ظ
استعفا می دهم ...
بی آنکه تصفیه حسابی درکار باشد...
ومیروم هرچند...
کمی دلگرمی از شهر طلب دارم...
------------------
میدونم وقتی که رفتم...
دلم برای شوق کارهای گروهیمون تنگ میشه...
دلم برای سنگ ریزه های راه تنگ می شه...
دلم برای شب بیداری هامون... عصبانی شدنامون... بریدنامون....
دلم برای گروه خوبمون تنگ میشه...
برای فکرای بزرگمون ودستای کوچیکمون...
کاش قبل رفتن ، قد یه خداحافظی از تک تکتون فرصت داشتم...
همه می گن این عادت بد منه.... یکهو می رم.... وقتی هیچکی انتظارشو نداره...
۹۳/۱۱/۰۱