گاه رفتن فرارسید
چهارشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۳:۵۸ ب.ظ
الان از سر آخرین امتحانم اومدم...
لعنتی ... با تمام تلخی هاش... حالا که تموم شده یه احساس بدی دارم...
...
می روم بی انکه خاطری در این شهر ، آشفته ز من باشد...
می روم بی آنکه کمی دلتنگی ، سهم این شهر کنم...
می روم ومی سپارم خودم را به پیچ وتاب جاده ها...
به آرامش برف......وسکوت کوه.... بی هیچ سایه ای....
کوله بارم خالی است... بغض هایم را همه در دلکده جا می زارم...
می روم با لبخند... به فراسوی زمان.... به همان جایی که عطر مادر دارد...
می روم و به جای همه ی زخم هایی که به من زد این شهر... مادرم را محکم به بغل می گیرم...
۹۳/۱۱/۰۱