فصلِ آخر
دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۶:۴۷ ب.ظ
فقط دوماه دیگه مونده تا بهار...
این آخرین فصله...
تمومش می کنم...
باهمه ی سختی هاش...
اما تا بهار باید مشخص بشه...
هرچی حسابِ مونده بین من ودنیاست...
عجیبه اگه بگم گم شدم...
اونم تو زمستون... میون بوران...
پیدا می کنم خودمو...
من باید برای بهار آماده شم...
برای جوونه زدن...
مگه چندتا بهار از عمر من مونده!!!
نمی خوام قید رویاهای بچگیمو بزنم... برای چیزی که بهش می گن: شان اجتماعی!!
من نمی خوام اونی باشم که منطق، پیش بینی می کنه...
می دونم اگه خیلی هاشون بدونن چی تو سرمه سرزنش می شم... اما دیگه دارم مطمئن میشم این اون زندگی ای که می خواستم نیست...
نه!!! در اعتقاداتم ضعفی رسوخ نکرده... بلکه همون اعتقاداته که داره بهم میگه میشه به رویاهام برسم هرچند این رویا رویایی نباشه که شما برام می خواستین...
۹۳/۱۱/۰۶