جادوی چشمای من
شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۳۴ ق.ظ
توچشاش خیره شده بودم ... غرق شده بودم تو عمق چشماش
اون هم تو سیاهی چشمای من بهت زده مونده بود...
هردو متحیر از دیدارهم پای یک درخت سبز...
نمی دونستم باید چی بگم... اون هم قاصر از بیان احساسش بود...
مکث طولانی ما...نگاه درهم گره خورده ی ما... درحالی که بی حرکت به هم چشم دوخته بودیم با فریادی که از انتهای حنجرم کشیدم درهم شکست...
ودقایقی بعد... مادرم بودکه شتابان به نزدم اومد... وپدرم بودکه مار رو دربرابر چشمانم کشت... تاچند روز همش می رفتم نگاش می کردم... عاقبت مورچه ها خوردنش...
نتیجه اخلاقی: زیاد تو چشمای من خیره نشین چون عاقبت خوبی نداره!!!
۹۳/۱۱/۱۱