حال من امشب خوش است...
لبخند می زنم...
من به بازی سرنوشت لبخند می زنم...
وقتی سدی هست...
درست وقتی راه دشوار است...
آنجا که باید ترسید... لبخند می زنم...
چون می دانم باز نوبت دویدن است...
وقتی دویدن غریبه های شهر رامی بینم لبخند می زنم...
وقتی سایه ای برایم نطق می کند لبخند می زنم...
وقتی افکارش را به واژه ها می بخشدو عزم راسخش را نشانم می دهد...
این شاید تماشای رویشی است که دربطن تحریم است
لبخند می زنم به بلندای همت سایه ها...
به عزم هایی که جزم می شود...
من براستی خوشحالم...
هرچند مدتی باید با تمام توانم بدوم ...
به جای تمام انهایی که باید کنارم باشند ونیستند...
به جای انهایی که دغدغه های زندگی امانشان نمی دهد...
وشاید امشب پر از حس افتخارم...
کاش هرشب کسی با همین مقدارواژه ، امیدم میداد...
من از سختی نمی ترسم... ونه از تنهایی تاوقتی خداهست...
همه ی ترس من این است که خوابم ببرد...
تنها که می شوم انگشتان دودستم را درهم فرومی برم...
واحساس می کنم دستم خالی نیستم...
انگاه به دست خالی ام اعتماد می کنم...
فردا از ان من است...
نبض من امشب ، قوی می زند...
گمان کنم راه کمی مانده است......
من پشتتم ، ادامه بده نترس.
اری ب راستی تا طلوع صبح چیزی نمانده.