دیوِ دلتنگی...
جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۵۲ ق.ظ
روزای رفته رو که ورق زدم...
فهمیدم خونه چه غمبار شده...
دیوِ دلتنگی من این روزا
باهزار ، خاطره بیدارشده...
شهر، آرومه ولی دلتنگم
همه می خوابن ومن بیدارم
می شینم پای همین سجاده
روزای رفتنتو می شمارم
هوای رفتن ودارم به سرم
هوای اینجا نفسگیر شده
دوری بسه دیگه برگردونم
دلم از فاصله دلگیر شده
روزای خالی ازت سنگینن
وزنِ احساسِ تو پیرم کرده
تلخیِ دوری ازت یک عمره
منو از زندگی سیرم کرده
بغضم آرومه اخه می دونم
مث بارون رو سرم میباری
اما یک عمر، برام پرسش شد
که چرا این همه دوسم داری...
تو خدایی ولی من یک بنده
اما گاهی باتو دعوا دارم
مث ابرم که پر از بارونه
اشکامو تو بغلت می بارم...
می گی بسه یکمی شادباش
میدونم شعر، غم انگیز شده
اما حالا که کنارم هستی
این شبِ شعر، دل انگیزشده
سرمو روی زمین میزارم
یکمی پلکِ منم سنگینه
میدونم تا سحر، اینجا هستی
چون می دونی که دلم غمگینه
....
۹۳/۱۱/۱۷