میشه خوشحالی آدم هارو ساده غم آلود کنیم... اما به چه قیمتی؟؟؟؟
یک شبِ شاد رو هرکی می تونه خراب کنه...
حتی بهترین دوستت...
حتی مسئول خوابگاهت...
وکسی هرگز نمی پرسه این همه اندوه رو کجا می ریزی...
شاید توی این دلکده...
شاید توی چشمایی که داره متنمو می خونه...
شاید توی دنیای مجازی...
خیلی وقت بود فوتبال بازی نکرده بودم...
دلم لک زده بود واسه بچگی هام...
واسه اون موقع که برادرم می خواست ازم یه فوتبالیست بسازه...
واسه فوتبالایی که تو جنگل بازی می کردیم وهمه محوِ تماشای بازیمون می شدن...
واسه بابام که با هیجان بهمون ملحق می شد هرچند پاش...
واسه گرم شدنِ صورتم حینِ بازی...
واسه قطره های عرقی که روی صورتم می نشست...
امشب یه توپ فوتسال خریدم...
رسیدم به اتاق ... داشتم جورابامو در میاوردم که توپ قل خورد و اومد جلو پام...
دیگه هیچی دستِ من نبود...
همه چی برام زنده شد...
عشقم به ورزش وهیجان یادم اومد...
ودیگه نمی تونستم چشم ازش بردارم...
شروع کردم به روپایی زدن...
اولش هی میوفتاد...
افتاد... بازم افتاد...
اما شوقِ منو بیشتر می کرد...
برای بالانگه داشتنش حریص تر می شدم...
وسطِ شور وهیجان من ، دوستم اعتراض کرد...
گفت برم بیرون و تو راهرو بازی کنم...
رفتم... که کاش نمی رفتم...
یکم تو راهرو بازی کردم بعد تصمیم گرفتم برم طبقه ی پایینو حضوری بزنم...
باتالاپ تالاپ توپ پایین رفتم...
مسئول تامنو دید به توپ گیر داد که اینجا جاش نیست و دیگه صداشو نشنوم و ...
(یه روز همه ی این کاراشو تلافی می کنم حالا ببین من کی گفتم...)
گفتم شما همش با تفریحات من مخالفین...
کسی که اعتراض نداره... اما کو گوشِ شنونده...
از پله ها اومدم بالا و توپو شوت کردم تو اتاق...
یهو دوستم عینِ ببر اومد انداختش بیرون وبی اعصاب گفت دیگه نمی زاره تو اتاق بازی کنم...
رفتم شستمش شاید راضی بشه...
اما نه انگار کلن رو مخش بودم...
خلاصه کلی تعهد دادم که به وسایلش نخوره...
اما تو چشاش نگاه نکردم... ناراحت بودم...
یکم بازی کردم... اما عصبی بودم...
از مسئولی که همیشه مخالف منه... از دوستی که ...
از کارای عقب موندم... از دست خودم...
از کسی که دروغکی براش احساس خرج کرده بودم...
اینجا بود که شوت های محکمم شروع شد...
اونقد این توپو به میز کوبیدم که میز کامل رفت زیر تخت...
یهو یکی از بچه ها داد زد چته؟؟؟؟
وقتی به خودم اومدم تمام صورتم مثل بچگی ها داغ شده بود...
شبنم های عرق رو صورتم نشسته بود...
رفتم در تراسو باز کردمو جلوی باد سرد ایستادم...
وچشم دوختم به یک ستاره...
چرا هیچ کس منو نمی فهمه؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه همه ساکت بودن من بیشتر از چند دقیقه که بازی نمی کردم...
از ادمایی بدم میاد که می خوان عین بچه های منضبط بشینم یه گوشه و آروم باشم...
آره دقیقا مثِ اینایی که میشینن پای پیامکای گوشی وهی پوسخند می زنن...
خب نمی تونم... من به این ادما می گم مرده های متحرک......
بی خیال .... من گذشتم....
همه چی یادم میره.... باید یادم بره.....
ترجیح میدم مثلِ همیشه با یه لیوان شیروکیک غصه هامو قورت بدم...
دیگه سرعت کم نت رو کجای دلم بزارم....