توهمات خستگی... (بازم معجزه)+ ماجرای شب بعد
اینقده خسته ام که حد نداره...
ساعت دو صبحه...
همه خوابن... بلاخره طراحی بنر رو تموم کردم...
شانس که نداریم نمی دونم تو کدوم قسمت کار یک هوقلموم میره رو تصویر وبخشی از اونوپاک می کنه...
مجبور شدم دوباره کلی ترمیم کنمش...
فردا یعنی همین امروز بدون شک به خاطر سستی در مطالعه درس مواخذه می شم... خب حق داره استادم... منم حق دارم ...اصلا اینجا حق با همه است... روحانی مچکریم......
تعجب نکنید اینا از اثار خستگیه...
استخون گردنم درد می کنه مث بچگیام... ولی بامرام ترین دوستمه... همراه همیشگی من... مخصوصا در اوقات خستگی...
می دونم فردا عصر فرصت نمی کنم کنفرانسمو بنویسم بنابراین نصفشو امشب باید آماده کنم...
حاضر بودم تمام پولامو بدم فقط یه کپی از خودم داشته باشم یه نسخه دوم...
قول میدادم نامردی نکنم کارها رو 50 50 تقسیم کنیم...
عجب توهماتی تو ذهنمه مثلا ساعت برنارد........ اون که اصن از فانتزی های بچگیمه.....
مثلا فردا بیدارشیم وببینیم همه جا برف باریده هیچکی هیچ جا نمی تونه بره... همه جا تعطیله...
آهان امکانش هست فردا امام زمان ظهور کنه؟؟؟؟؟
اون موقع مسئولین دانشگاه ها وادارات فرارمی کنن و همه جا تعطیل میشه...
یعنی میشه فردا جاناتان برک نویسنده کتاب زنان تو اخبار اعتراف کنه هرچی نوشته زائده توهماتش بوده ومن دیگه مجبور نباشم کتابشو بخونم؟؟؟!!!
ممکنه زلزله بیاد وبین دانشگاه وشهر یک گسل ایجاد بشه.... اون موقع دیگه اگه بخوایم هم نمی تونیم بریم... اما از اونجایی که من شانسمو می شناسم استاد بایه هلی کوپتر میاد دنبالمون.....
انگار درصد خوش شانسی من امروز تا اخر هفته رو به کاهشه ولی همیشه درصد وقوع معجزات تو زندگیم رو به افزایش بوده...
پس نتیجه می گیریم بلند شم وهمه تلاشمو بکنم ... وقتی تلاش کردم وبه نتیجه نرسید....... شک نکن خدا معجزه می کنه... حالا فرداشب میام بهت ثابت می کنم....
-------------------
الان که دارم این جمله رو می نویسم 24 ساعت از اون موقع می گذره...
قول داده بودم بگم چی میشه...
ساعت دو خوابیدم که سه بیدارشم ...(تو دلم گفتم یا حضرت زینب(س) برا شما بنر طراحی می کردم خودتون بیدارم کنید اگه به صلاحمه) ...
چشمامو به زور باز کردم ... ساعت 6 بود... وای نمازم قضاشد... جلدی پریدمو دو رکعتی زدم به روحیه...
فقط یه ساعت تا رفتن مونده بود...
گفتم بی خیال... آب که از سر ما گذشته ... یه ساعت دیگه هم می خوابیم...
ساعت نزدیک هفت بود که بیدارشدم... وای دیر شده به ون نمی رسم... داشتم آماده می شدم که خبر رسید استاد نمیاد...
اصن نپرسین چه حالی داشتم... از شعف در پوست خودم نمی گنجیدم... چند بار پریدم تو بغل دوستم که دوباره خبر رسید استاد گفته من نمیام شما برین ...
خب ضدحال بدی بود ولی از اومدنش که بهتر بود.... دیدین گفتم معجزه میشه...
تازه زودتر هم کاراموزی رو پیچوندیم...
امشب نوبت من بود که کنفرانسمو اماده کنم با خلاصه...
بعد چند ساعت تازه 4 صفحه رو خلاصه کرده بودم اونم تو 5صفحه !!!!!!!!
با خودم می گفتم فردا چیکارکنم؟؟؟؟؟
استاد یه آشی برام بپزه با یه وجب ونیم روغن...
رو برگه ها افتاده بودم که یه پیام اومد روگوشیم( استاد فردا نمیاد... کنسله)
نمیدوووووووونید چنقده خوووشحال شدم...
دوستم گفت: خدایا تازه خوشحال شدیم میشینه پای درس سرو صدا نمی کنه... به ما رحم کن...
کتابو محکم بستم و بلند شدم ...
دلم به حالشون سوزید که باید درس بخونن براهمین هم یه خونه تکونی اساسی کردم...
ممنونم بی بی جان که هوامو داشتین... نوکرتونم خانم .....یعنی کنیزتون... :) :)