هیچ چیزمان یکی نبود... حتی خط سرنوشتمان...
چشمانم را می بندم...
به روی آتشی که خانه را گرفته است...
به روی خاطرات سوخته ام...
به روی تو...
تکیه می زنم دوباره به دست سرنوشت...
سرم را می گذارم روی شانه ی خدا...
وگوش می سپارم به صدای شکستن استخوان های رویایم...
وقتی زیر پای سم تقدیر خرد می شود...
دوباره می افتم روی همین تخت...
روی همین شکوفه های سفید...
ونگاهم قناعت می کند به همین خرده اشعار روی دیوار...
نگاهم می افتد به عکس رهبرم ویادم می اید آرمان هایمان یکی نبود...
نگاهم می افتد به گلوله ی آویزان از تختم ویادم می افتد آرزوهایمان یکی نبود...
سرم را می چرخانم تا نبینمت...
نگاهم می افتد به سجاده ام ویادم می اید ارزش هایمان یکی نبود...
پتو را تازیر چانه ام بالا می کشم... وفرو میروم در آغوش تخت...
چشمانم را می بندم...
ویادم می افتد حتی ساعت خوابیدن هایمان هم یکی نبود ...
خواب سراغ چشم هایم می آید
ومی دانم او اینجاست...
وتاصبح خواهد ماند...
مثل تمام شبهای تنهایی ام... تمام لحظه های دلواپسی...
می دانم دستانم را محکم گرفته...
می دانم رهایم نمی کند...
آری او خدای من است...
شبهای دلتنگی هرچقدر هم که تلخ باشد به آغوش گرم خدا می ارزد...
ومن چه گنجینه ای درون قلب کوچکم دارم که خدا را چنین عاشقم کرده...