تفریح به سبک کار
یه چند روزی از برگشتنم نگذشته بود که خبررسید دختر خاله ی گرام از دانشگاه اومدنو امر فرمودن باید بریم تفریح...
مامان وبابا هم که عجیب پایه ی تفریح بودن... عجیب...
با دوتا خاله گفتیم بریم چهلمیر...
بابام گفت وبا اومده...منو می گی به حق چیزای ندیده ونشنیده... وبا!!!! نه بابا!!!
خلاصه به بهونه ی حفظ جان دو دختر خاله، تصمیم براین شد که بریم باغ...
ساعت 5 بعد از ظهر شد...
بابا رو تخت خوابیده... مامان جلو کولرخوابیده...
بیدارشون کردمو با یه ساعت ونیم تاخیر رسیدیم جلو خونه ی خاله اینا...
از اونجا هم رفتیم باغ...
پیاده شدم برم سمت خونه باغ که بابام گفت: اگه زحمتی نیس به مامان کمک کن وسایلو بیار...
آخه چه وسیله ای... بادهنِ روزه مامان مگه چی اورده...
رفتمو چشمم به چندتا سطل خورد... این چه مفهومی می تونست داشته باشه...
چند دقیقه ای نگذشت که دیدم همه درخت آلوچه رو دوره کردنو دارن میوه هاشو میچینن...
پس تفریحی که می گفتن این بود!!!
چه کنیم... گیر افتاده بودیم... حقا که مامانم دختر باباش بود...
آخه پدرت خوب مادرت خوب ما اومدیم تفریح یا کار... بابا من راضی ام وبا بگیرم بیا بریم چهل میر...
نصف سطلی چیدم البته باکمک دستیار کوچکم حنانه جون... که وظیفه ی خطیر نگه داشتن سطل وهمراه آوردن اون توی مسیر و به عهده داشت...
تا ته باغ رفتیم وبرگشتیم... البته فقط ما دو نفر... البته می خواستیم بریم روی کوه که به رودخونه برسیم اما روسریم نازک بود ترجیح دادم بی خیالش شیم...
دریغ از ذره ای باد... هیچ برگی تکون نمی خورد...
مامان که رضایتمندی تماممو ازچشمام خوند گفت پاشو خواهرزاده جان شما برین تفریح...
حالا یکی لازم بود که دختر خاله رو از درخت الوچه جدا کنه... دل بکن دیگه...
رسیدیم کنار حوض...
چقدر این خونه باغ خراب شده...
کی باورش می شه یه زمانی اینجا قصر من بوده!؟؟
نیم ساعت مونده به اذان برگشتیم خونه خاله... سفره ی افطار وسط پذیرایی ناجور دل آدمو می برد... البته چشم هممون به آب سرد بود... به قطره های آبی که دیواره ی پارچ رو پوشونده بودن و مثل بلور می درخشیدن...
سفره ومتعلقاتشو آوردیم تو حیاط... صدای ربنا از مسجد جلوی خونه بلند شد... دختر خاله گفت: حالا بسیجی ها مشخص می شن، هرکی بره مسجد بسیجی واقعیه... همه می خندیدن چون می دونستیم فقط یه نفره که اینقدر بسیجیه.... مامان
خاله گفت مشخصه دیگه خواهرمه... منم خندیدمو گفتم مامان همینطوری بود که بابا بزرگ دانشگاه نفرستادش وباز همه زدن زیر خنده.... خداییش اگه میرفت دانشگاه شک ندارم گریه ی حاج آقا خاطره رو هم درمی اورد...
اذان شروع کرد ومن داشتم غنایم(آب) روبه طور برابر بین خودمو خاله و دختر خاله تقسیم می کردم... یه لیوان به هرکدوم ویه پارچ برامن...کاملا عادلانه...
بابام گفت این همه صبر کردی طاقت بیار اذان تموم شه...گفتم بابا به خاطر شیعه بودنم تا اسم امام علی(ع) صبر می کنم بعدشو دیگه شرمنده... تا گفت حی علی الصلاه... خنکی خاصی تو حنجرم نشست... 1....2....3....4....5لیوان آب خوردم....
گرم خنده بودیم که دایی هم از راه رسید... شب شادی بود... من می خندیدم... از ته دل...
توراه برگشت دم ورودی روستا بابام کارداشت توقف کردیم... وقتی تو کور سوی تیرهای چراغ برق به روستا نگاه می کردم غرقِ لذت می شدم... خاله اومدو کنارم ایستاد... آروم بهش گفتم افتخار می کنم ریشه ام به روستا وصله... افتخار می کنم به روستام به شهرم...
هیچی دیگه فکر کردین اومد وبغلم کردو رمانتیک بازی در اورد نه بابا ... کم مونده بود یه پس گردنی هم بخورم با این ابراز احساسات...
آخر همه ی این قصه ها فقط میشه خندید... این زندگی منه... اینا دلخوشی های منن ... هرچند واسه بعضیا احمقانه به نظر بیاد...
عاقبت آلوچه ها هم لواشک و آلوچه خشک برای غذاها شد...