سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شرح فراقت با که بگویم که دلم سوخته...
درعجبم عشق، چنین آتشی افروخته...
سوزدلم... یک شب از ایام به این کلبه آی...
صاحب ویرانه ی دل ، چشم به در دوخته...
---t.sh---
تنوع مطالب وبلاگ بالاست...
موضوعات مختلف به دنبال هم بیان شدن...
درست همانطور که ذهن شما در انِ واحد درگیر موضوعاتِ متناقضی است.

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

یادش بخیر دانشجویی

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۰ ب.ظ

یادش بخیر...

نگاه گیرای فهیمه وقتی از ایده هاش دفاع می کرد وچشمای پر از عشقش وقتی درباره ی دوستیش با سپیده ونجمه و پریسا صحبت می کرد...

 شورو شعف سپیده وقتی برای اولین بار بردمش رو دیوار خوابگاه وبهش یاد دادم بالای درخت بره... یا وقتی با عصبانیت ،هرچی شکایت از شرقی ها داشت سر من خالی می کرد وچشماش برق می زد...

نگاهِ نافذِ نجمه که ناشی از قدرتی بود که در قلبش بود . قدرتی که اگه می خواست می تونست این خانواده رو کنار هم نگه داره یا از هم بپاشونه... قدرتی که مثلِ یک گارد سلطنتی از یه قلبِ مهربون بزرگ محافظت می کرد...

سادگی وصداقت چشمای پریسا که همیشه برام یاد آور پاکی بود و چشمای خواب آلودش که ساعت 4 صبح هنوز مشغول کشیدن کاریکاتور بود...

چشمای هاج وواج معصومه وقتی شب امتحان سرکارش گذاشتم...

چشمای خیسِ فاطمه وقتی نمره ی 9.25 منو تو مانیتور دید...

نگاه گرم مهلا وقتی راضی شد بیاد باهام مسجد مراسمی که خیلی ها نیومدن... فقط واسه اینکه پشت منو گرم کنه...

فاطمه هم اتاقی دیگم که همیشه بین سکوتاش تیکه های فلج کننده نثارم می کرد...

عاطفه که همیشه ی خدا کیوی می خورد...

یادش بخیر...

وقتی سگای دانشگاه دنبالمون کردن...

وقتی مسئولای خوابگاه، مچ منو رو درخت سیب گرفتن...

یا وقتی سه تا نگهبان دانشگاه مچمو رودرخت بادوم گرفتن...

یادش بخیر وقتی اشتباهی به پسرا گل دادم...

وقتی آقای جمشیدی حین حرف زدن هنگ کرد آخه چشمش به زنبور توی دستم خیره مونده بود...

یادش بخیر وقتی یه ژلوفن از یه مصیبت بزرگ نجاتمون داد و برای یه سال رو در فایلم چسبونده بودمش وکنارش نوشته بودم امداد غیبی...

یادش بخیر وقتی سوار تراکتور دانشگاه شدم... وقتی برای اولین بار رو بیل مکانیکی نشستم...

یادش بخیر صبحونه ی قشنگی که سپیده برام تو حوزه چید...

یادش بخیر فتیر مسکه ای که مامانم آورده بودو غروب با سپیده وسمیه خوردیم و کلی خندیدیم...

یادش بخیریه سری کار خلاف که با معصومه و مهلا وفاطمه انجام دادیم...

یادش بخیر وقتی سرکلاس، استاد داد میزد وجیهه بیدار شو...

یادش بخیر خنده های آرزو...

یادش بخیر اشتیاق دیوونه وارم به والیبال...

یادش بخیر پرتاب در سطل تو مسیر باد...

یادش بخیر شعرای پایین برگه های امتحانم...

یادش بخیر وقتی رو برفا خودمونو می نداختیم...

یادش بخیر سر خوردنم جلو در سلف...

زمین خوردنم وقت عبور از گیت ...

وقتی مرد تو حیاط بودو منو معصومه راهی برای فرار نداشتیم و مجبور شدیم به شکل فوق العاده خنده دار پشت یه سکو رو کلی شن وماسه دراز بکشیم تا دیده نشیم

یادش بخیر با فریده بسکتبال تمرین می کردیم وتا پای مرگ می خندیدیم...

یادش بخیر همه ی لحظه های خوبِ دانشجویی...

۹۴/۰۴/۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰
وجیهه ناظمی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">