یه لیوان خاطره
جاتون خالی چند شب پیش بابچه ها تنی به آب زدیم...
البته از همون شب شنا گوش راستم گرفته واز 50 درصد قدرت شنواییم بهره مندم... اگه بدونید چه راه حل هایی رو امتحان کردم وچند تا صلوات به روح ایده پردازاشون نثار کردم... از سشوارو گوش پاک کن و روغن زیتون تا لی لی کردن وسر تو آب فرو بردن و چند تا کار فوق العاده احمقانه همه رو رفتم... هیچ نتیجه ای نگرفتم... لعنتی این شیپور استاش ما انگار خرابه...
جای بد قصه اینه که تنظیم صدا از کنترلم خارج شده ، چون صدای خودمو نصفه می شنوم گاهی خیلی اروم وگاهی خیلی بلند صحبت می کنم... تازه یه صدایی هم شبیه بوق آزاد تلفن چند شبانه روزه تو گوشمه...
امروز راننده تاکسی می گفت هوا گرمتر هم میشه... بابا خدادمت گرم... دارم به ساکنین سیبری خیلی ناجور حسادت می کنم وحشتناک...
هروقت عصبانی می شم دست به کارای احمقانه میزنم که بعضی هاشو نمیتونم بگم... چون گاهی احتمال پیگرد قانونی داره...
شبی که رفتیم شنا تو قسمت 4متری برای اولین بار تصمیم گرفتم تمام عرض استخرو شنا کنم... درحالی که می دونستم وقتی به دومتر آخر می رسم بدنم دیگه خسته میشه... ولی این کارو کردم ودرست تو یک ونیم متر آخر کم آوردم... ترس از مرگ خیلی جالبه... تونستم خودمو برسونم به لبه ی استخر اما وقتی بالای سرمو نگاه کردم دیدم مربی آماده بوده تا کمکم کنه...
برادر زادم بار اولش بود اومد... 5سالشه... باتمام ترسی که داشت براش اولین حرکتی که تو شنا یاد گرفتمو تعریف کردم ... دوم یا سوم راهنمایی بودم که اردو رفتیم شمال... تو دریا از یک خانم یاد گرفتم... معلق موندن روی آب... مدیونید اگه فکر کنید با تعریف کردن این خاطره اونم تحت تاثیر قرار گرفت و یاد گرفت ... نه بابا بهش قول یه چیپس دادم تا راضی شد انجامش بده...
به خودم قول دادم این آخر هفته دیدن دو نفر برم که سالهاست ندیدمشون...
دونفری که حتی اسماشونو نمی دونم...
بدجور دلم برای خدا تنگ شده ... بدجور...