برای دیدن مادر، دیر کرده بود...
هندزفری را روی گوشش جابه جا کرد...
خیابان بود... وصدای قدمش که سکوت حزن آلود شهر را می شکست...
روشنی چراغ های مغازه ها حتی ذره ای نمی توانست گرما بخش وجود سرما زده اش باشد...
ناگهان متوقف شد...
دستش را از جیب شلوار کتانش بیرون کشید...
کلید را به قفل در انداخت...
وارد حیاط خانه شد...
برگ های درخت توت ، زمین را مفروش کرده بود...
پله ها را بالا آمد...
صدای خش خش برگ ها در فضا طنین انداز شد...
کلدان های سفالی خشک وبی گل در آغوش زنگالود نرده ها آسوده آرمیده بودند...
حوض کوچک خانه پر از خاطرات ماهی های سرخ بود...
حیاط ،فریاد می زد جای مادر خالی است...
دستگیره ی در را چرخواند...
وارد خانه شد...
ادامه ی راه ، دل شیر می خواست...
خط خطی های دیوار اتاق...یادگار کودکی هایش بود...
پاسیو همچون باغ خزان دیده گویی تابوت بلورین خاطرات مادر بود...
واتاق مادر، همان جایی که سجاده اش را پهن می کرد...
نفس هایش به شماره افتاد...
پشت پلک هایش داغ شد...
کنار تخت مادر به زانو افتاد...
سرش را گذاشت روی ملافه ی سفید تخت...
خیس باران شد...
با ان همه بیگانگی که دیروز با مادر داشت امروز با تختش اینگونه احساس نزدیکی می کرد...
صدای حق حقش قلب آجری دیوارها را لرزاند...
باد سراسیمه به پنجره کوبید...
این صدای گریه چقدر شبیه سوز گریه های پیرزنی بودکه روزها از این پنجره کوچه را می نگریست
پسرک خوابش برد...
باد می آمد و می رفت... مثل یک مادر دل نگران...
ابرها سرهم کوبیدند... قطره ها باریدند...
دانه های برف کم کم لب گلدان خوابید...
باد می آمدو می رفت... وحریر پرده را می رقصاند...
آنقدر از لب پنجره سرزد داخل که زروی میخ، چادر پیرزن را برداشت...
زیر چادرگویی قامت خسته ی او پیدا بود...
چادر افتاد به روی تن مجروح پسر...
ماه از گوشه ی آسمان خنده ی تلخی زد...
مادر اینجاست هنوز ...
وهنوزم نگران پسر است...