یه روزی بود که آدما یه رنگ وبی ریابودن
یه روزی بود برادرا حامی خواهرا بودن
رشته ی اعتمادشون، از هم دیگه گسسته شد
همونا که پیوندشون، تو آسمونا بسته شد
یهو چی شد ؟ قصه چی بود؟ دلا چرا شکسته شد؟
یه مادرِ بی تجربه، نفس بریده ، خسته شد...
یهو چرا پناهشون ،دروغ میشه قسم میشه !
صداقت و بخشندگی، ازارزشاشون، کم میشه !؟
مادر،میریزه تو خودش، دلش میشه قد زمین
باز سرسجاده میگه: بخشیدمش فقط همین
دخترای خونه چرا ... چشاشون، ابرِ بارونه؟
خونه ی مادربزرگ ، یه بهشت کوچیکه روی زمین...
می تونه کاخ باشه یا کوخ ...بافت وابعادش مهم نیست چون مساحتش همه ی دلها رو در بر می گیره
بهارکه میشه باروبندیلشونو جمع می کنن و میزنن به دلِ دشت...
دشتی که بچگیام وقتی روش می خوابیدم انگار رویه لحاف گل گلی خوابیدی اما این سالا مثل این فرشایی که از موی بز درست می کنن شده ... حتما تا حالا رو فرش موی بزی نخوابیدی!! همه تنت خارش می گیره...
خلاصه خوشحال از فرنگ( دانشگاه دور) برمیگردی و میری سراغ خونه ی مادربزرگت اما چیزی که شاهدشی بی شباهت به خانه ی ارواح نیست... انگار از آسمون خاک باریده... انگار صدای خنده ی بچه ها و سروصدای بزرگا و شلوغی حیوونا تو سکوت خونه خفه شده...