درکنار رودخونه ای درخت سیبی بود...
سیبای زردو سبز وسرخ روشاخه هاش می چرخیدن...
سیبایی که از زمانشون می گذشت میوفتادن زمین... پای درخت...
بچه های آبادی هرروز زیر این درخت باهم بازی می کردن...
همه دنبال سیبای شفاف رو شاخه ها بودن وتعداد کمی هم از تنبلی به همون سیبای پای درخت قناعت می کردن...
پسربچه ای بود که هرروز پای درخت می نشست و به بلندترین شاخه ی درخت چشم می دوخت...
صد خصلت از پیامبر عزیزمان :
روزی یک صفتش راهم تمرین کنی پایان صدروز ، فارغ التحصیل شده ای...
صدروز به عشق پیامبر.... بسم الله....
۱ - ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﻲ ﻭ ﻭﻗﺎﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﻲ ﺭﻓﺖ .
۲ - ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻗﺪﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻤﻲ ﮐﺸﻴﺪ .
۳ - ﻧﮕﺎﻫﺶ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
۴ - ﻫﺮﮐﻪ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺩﻳﺪ، ﻣﺒﺎﺩﺭﺕ ﺑﻪ ﺳﻼﻡ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﺩﺭ ﺳﻼﻡ ﺑﺮ اﻭ ﺳﺒﻘﺖ ﻧﮕﺮﻓﺖ .
۵ - ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎ ﮐﺴﻲ ﺩﺳﺖ ﻣﻲ ﺩﺍﺩ، ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﻤﻲ ﮐﺸﻴﺪ .