کوله بارشو بست ورفت...
نتونستم بهش بگم نرو...
نتونستم بهش بگم توهمون دره ای که می خوای سقوط کنی ... من از اعماق همون دره اومدم...
نتونستم بهش بگم راهی که داره میره چقدر برگشتنش سخته...
اون از اهالی روشنی بود... همون اولین روزی که دیدمش فهمیدم...
ما اهالی تاریکی خوب می تونیم نورو احساس کنیم...
نتونستم دستشو بگیرمو بهش بگم خوب نگام کن... من همه چیزمو از دست دادم تا به اینجایی که تو هستی برسم...