تاریکی تمام وجودش را گرفته بود...
روی بلند ترین بام دنیا ایستاده بود وشهر را می نگریست...
قهرمانی که مدتها بود اسیر سیاهی شده بود...
دیگر خودش را نمی شناخت...
این شبها به یاد گذشته می افتاد وقلبش به درد می آمد...
کجا بود انسانی که آرمان های بزرگ داشت!!
کجا بود کسی که فاصله ای تا خدا نداشت...
کسی که خودِ خدا بود وخدا خودِ او...
چشمان سیاهش سرخ شد...