قدم می زنم...
من تنهایی تمام کوچه های شهر را قدم می زنم...
ترانه ی حامد زمانی درهدفون گوشی ام جاری است...
درحالی که به شکوه اسطوره هایم فکر می کنم...
وقامت حاج قاسم برایم تداعی می شود...
نمی دانم...
شاید قد یازده سپتامبرویران شده بود...
فضا آکنده بود ازبوی تلخ یک شکست ...
نگاهش پر از یأس یود...
ناامیدانه جیب هایش راخالی کرد...
چند سکه وخودکارویک کلید...
یک مهر کوچک ویک نامه از خدا...