الان از سر آخرین امتحانم اومدم...
لعنتی ... با تمام تلخی هاش... حالا که تموم شده یه احساس بدی دارم...
...
می روم بی انکه خاطری در این شهر ، آشفته ز من باشد...
می روم بی آنکه کمی دلتنگی ، سهم این شهر کنم...
الان از سر آخرین امتحانم اومدم...
لعنتی ... با تمام تلخی هاش... حالا که تموم شده یه احساس بدی دارم...
...
می روم بی انکه خاطری در این شهر ، آشفته ز من باشد...
می روم بی آنکه کمی دلتنگی ، سهم این شهر کنم...
سایه ای بود دمی
سایه اما مث برف
سایه ای بود ولی محکمتر .... از همه آدم ها
می شد آروم بهش تکیه کنی
به سکوتش می شد ....... رنگ آرامش زد
سایه اما عمرش
دیشب فکرهایم را کردم...
از خیرِ شکستنت گذشتم برو...
باتمام هستی ات گفته ای می روی.... همین برای من بس است...
میشد شکستنت را به تماشا بنشینم...
اما شکستن بنده ای که خدایی دارد ... حماقت می خواهد که من ندارم...
اعتراف می کنم... من از خدای تو ترسیدم....
دام را چیدم!! پرواز کن... اما یادت نرود دانه ها راهم بردم...
اینها سهم تونمی شوند!!!