چشمانم را می بندم...
به روی آتشی که خانه را گرفته است...
به روی خاطرات سوخته ام...
به روی تو...
تکیه می زنم دوباره به دست سرنوشت...
سرم را می گذارم روی شانه ی خدا...
وگوش می سپارم به صدای شکستن استخوان های رویایم...
وقتی زیر پای سم تقدیر خرد می شود...
دوباره می افتم روی همین تخت...