توچشاش خیره شده بودم ... غرق شده بودم تو عمق چشماش
اون هم تو سیاهی چشمای من بهت زده مونده بود...
هردو متحیر از دیدارهم پای یک درخت سبز...
نمی دونستم باید چی بگم... اون هم قاصر از بیان احساسش بود...
توچشاش خیره شده بودم ... غرق شده بودم تو عمق چشماش
اون هم تو سیاهی چشمای من بهت زده مونده بود...
هردو متحیر از دیدارهم پای یک درخت سبز...
نمی دونستم باید چی بگم... اون هم قاصر از بیان احساسش بود...
فقط دوماه دیگه مونده تا بهار...
این آخرین فصله...
تمومش می کنم...
باهمه ی سختی هاش...
اما تا بهار باید مشخص بشه...