آدم ها دو دسته اند... نخ های طلایی و سوزن های نقره ای
نخ وسوزن هایی که همیشه بینشان دعواست...
گاهی دعوای همیشگی نخ وسوزن ها ناخواسته یک عشقِ افسانه ای می سازد...
وآنجاست که دو انتهای نخ به هم گره می خورد ونخ برای همیشه
آدم ها دو دسته اند... نخ های طلایی و سوزن های نقره ای
نخ وسوزن هایی که همیشه بینشان دعواست...
گاهی دعوای همیشگی نخ وسوزن ها ناخواسته یک عشقِ افسانه ای می سازد...
وآنجاست که دو انتهای نخ به هم گره می خورد ونخ برای همیشه
یادش بخیر...
نگاه گیرای فهیمه وقتی از ایده هاش دفاع می کرد وچشمای پر از عشقش وقتی درباره ی دوستیش با سپیده ونجمه و پریسا صحبت می کرد...
شورو شعف سپیده وقتی برای اولین بار بردمش رو دیوار خوابگاه وبهش یاد دادم بالای درخت بره... یا وقتی با عصبانیت ،هرچی شکایت از شرقی ها داشت سر من خالی می کرد وچشماش برق می زد...
نگاهِ نافذِ نجمه که ناشی از قدرتی بود که در قلبش بود . قدرتی که
یه چند روزی از برگشتنم نگذشته بود که خبررسید دختر خاله ی گرام از دانشگاه اومدنو امر فرمودن باید بریم تفریح...
مامان وبابا هم که عجیب پایه ی تفریح بودن... عجیب...
با دوتا خاله گفتیم بریم چهلمیر...
بابام گفت وبا اومده...منو می گی به حق چیزای ندیده ونشنیده... وبا!!!! نه بابا!!!