یادش بخیر کودکی هایم میان درختان تاک...
تاب بازی هایم زیر درخت گردوی همسایه...
یادش بخیر تلالو لیوان هایی که درجوی آب می شستم...
یادش بخیر خوردن شاتوت سیاه ودعوای مادرم وقتی تمام لباسم سرخ میشد...
یادش بخیربرادرهایم...
آن روز که زنبور تمام گردنش رانیش زد...
آنروز که من را داخل آب انداخت...
همه می گن دیگه کافیه...
همه از خوابیدن سرکلاسم شاکی شدن...
حتی استاد هم دیگه به این چرت زدنا عادت کرده...
همه می گن چرا فقط خودت؟؟؟
خیلی وقته دیگه تفریحی ندارم !!!
بعضی اوقات چشمام سرخ میشه از بس به این مانیتور خیره میشم...
گاهی از فناوری ای که موظفم می کنه کاری کنم متنفر می شم...
گاهی که گذرم به صفحه ی ورود به چت روم می خوره فقط خیره می شم...
یه چیزی بهم میگه آدمایی که اون داخلن حرفاتو نمی فهمن که اگه می فهمیدن اونجا نبودن...