دست هایش را در جیب هایش فرو برد...
سرش را انداخت پایین...
گام هایش بی اعتنا جاده را زیر پا می گذاشت...
حتی نوازش خورشید در این روز برفی نیز آرامش نکرد...
دست هایش را در جیب هایش فرو برد...
سرش را انداخت پایین...
گام هایش بی اعتنا جاده را زیر پا می گذاشت...
حتی نوازش خورشید در این روز برفی نیز آرامش نکرد...
دیشب فکرهایم را کردم...
از خیرِ شکستنت گذشتم برو...
باتمام هستی ات گفته ای می روی.... همین برای من بس است...
میشد شکستنت را به تماشا بنشینم...
اما شکستن بنده ای که خدایی دارد ... حماقت می خواهد که من ندارم...
اعتراف می کنم... من از خدای تو ترسیدم....
دام را چیدم!! پرواز کن... اما یادت نرود دانه ها راهم بردم...
اینها سهم تونمی شوند!!!