سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شرح فراقت با که بگویم که دلم سوخته...
درعجبم عشق، چنین آتشی افروخته...
سوزدلم... یک شب از ایام به این کلبه آی...
صاحب ویرانه ی دل ، چشم به در دوخته...
---t.sh---
تنوع مطالب وبلاگ بالاست...
موضوعات مختلف به دنبال هم بیان شدن...
درست همانطور که ذهن شما در انِ واحد درگیر موضوعاتِ متناقضی است.

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

خونه ی مادربزرگ ، یه بهشت کوچیکه روی زمین...

می تونه کاخ باشه یا کوخ ...بافت وابعادش مهم نیست چون مساحتش همه ی دلها رو در بر می گیره

بهارکه میشه باروبندیلشونو جمع می کنن و میزنن به دلِ دشت...

دشتی که بچگیام وقتی روش می خوابیدم انگار رویه لحاف گل گلی خوابیدی اما این سالا مثل این فرشایی که از موی بز درست می کنن شده ... حتما تا حالا رو فرش موی بزی نخوابیدی!! همه تنت خارش می گیره...

خلاصه خوشحال از فرنگ( دانشگاه دور) برمیگردی و میری سراغ خونه ی مادربزرگت اما چیزی که شاهدشی بی شباهت به خانه ی ارواح نیست... انگار از آسمون خاک باریده... انگار صدای خنده ی بچه ها و سروصدای بزرگا و شلوغی حیوونا تو سکوت خونه خفه شده...

نفست می بره... حالا واقعا تو فقط یه خونه ی کاه گلی می بینی و دروپنجره های چوبی... حالا فقط فقر معیشته که دیده میشه... انبارای خالی به دلخوشیات پوزخند میزنن و صدای آروم موریانه ها که روی سرت دارن سقف و می بلعن دنیاتو کبود میکنه... میزنی بیرون ...اینجا دیگه بهشت دنیا نیست...

اما بریم وسط دشت... چادرای بزرگ خاکی رنگ ازدور دیده میشن... باد میادو یه بغل گردوخاک با خودش میاره... زیر این آفتاب داغ ،سگا رو میبینی که پشت چادرها توی گودالی که حالا خونه جدیدشونه خوابیدن... چندتا بچه تو سایه ی چادر روی خاکا نشستن وبازی می کنن...

دوتا خانم درحالی که گوشه ی چادراشونو پشت گردنشون بستن تشتای مسی پر از لباسو رو سرشون گذاشتنو با یه دبه آب دارن سراشیبی چشمه تا چادرها رو بالا میان... درحالی که خستگی از اخم توی چهرشون وقطره های عرقی که از کنار صورتشون می چکه پیداست...

پایین کوه، یه چشمه ی آبه... سردو گوارا... با یه حوض بزرگ برای وقتی که گوسفندا از چرا میان... اسم خیلی از وسیله هاشونو نمیدونم که بخوام براتون بگم... مثلا اون سه پایه بزرگی که یه پوست گوسفند ازش آویزون می کنن و توشو پر از شیر می کنن وهی تکونش می دن... صبح ها با صدای اون بیدار می شی...اصن میدونی چقد سخته... خیلی ...تجربم میگه ...آخه باید چند ساعت اینکارو انجام بدی...

یا اون دستگاهی که باهاش آب وچربی شیر رو از هم جدا میکنن... فکر کنم صدتا قطعه داره که باید سرهم بشه... از بچگیام یادمه کنارش دوزانو میشستم زیرچادر و بادقت نیگاش می کردم که چطور از یه ناودونش دوغ میاد از اون یکی شیرپرچرب... بعدشم با خاله می رفتیم تمام اون صدتا قطعه رو لب چشمه میشست ومیاوردیم...

توی چادر یه چاله ی کوچیک حفر می کنن که به خاک سرد وخنک برسن بعد کره ها و محصولات لبنی شونو اون تو میزارن که خنک بمونه...مث یخچال طبیعیه... روشم می پوشونن... وقتی وارد چادر میشی مثل خونه های امروزی که تا یه متر سنگه اونجا هم تا یه متر سنگه... یعنی سنگارو بالای هم چیدن آخه چادر رو توی یه گودال نصب می کنن تا هم خنک باشه هم یکم دیوار داشته باشه اطرافش... بعد لبه های دیوار رو سنگ می چینن...حالا اگه جلوی سنگا متکا وپشتی هم بزارن با خیال راحت می تونی بهش تکیه بدی و نگران خاکی شدن نباشی... تازه بالای اون سنگا نقش طاقچه رو داره... واگه بخوای باد بیاد یه مقدار از چادر رو میزنی بالا یه تیکه چوب میزاری زیرش روی سنگ ، حالا شد پنجره... خلاقیتو داری؟؟؟

اصولا چادر مامان بزرگمینا یه 6تا بیرق داشت به گمونم... معمولا اعضای یه خانواده چادرهاشونو کنار هم میزنن مثلا پسرای ازدواج کرده ی خونه کنار پدرمادرشونن...

مار و کنه و یه موش بزرگ هم هست که بهش میگن... صبرکن .... آهان بهش می گن کلون((kalon .  بچه بودم کنه به سرم چسبیده بود... چیزی نیست فقط خون میخورن... سگا عموما کلون می خورن که نباید بخورن چون مریض می شن...

ما اونجا علاوه بر تیرو کمان یه چیزی داریم به اسم جیرکمون... اصن اسمشم تا حالا نشنیدی ولی شک ندارم که دیدی... یه چوب شکل حرف Yپیدا می کنی بعد باید دنبال کش باشی خب معمولا پسرا یه دست کتکو به جون می خرن تا دستکشای پلاستیکی سیاه رنگ باباشونو کش برن وبعدشم یه کفش کهنه پیدا می کنن که این قسمتی که زیر بند کفش قرارمی گیره مث زبونه رو ببرن...

دو سر کش یا همون جیر رو به دو سر چوب می بندن و زبونه ی کفش رو وسط کشها میبندن که جای نشستن سنگه... حالا یه سنگ اندازه لوبیا میزارن تو اون قسمت بعد بادست دیگه دسته ی چوبو می گیرن حالا می کشن هدف می گیرن وآتش... با داییم عین خنگا گنجشکا رو میزدیم بعد ازشون مراقبت می کردیم آخرشم سگا می خوردنشون...

البته یه بار داییم منو برد تو دره بازی کنیم... که ناغافل سرو کله ی یکی از دوستاش پیدا شد... منو اون بالا کنار صخره ها تنها گذاشت ، جیرکمونو داد دستم وگفت همین جا قایم شو تا برگردم... بعد رفت پایین تا دوستشو دست به سر کنه برگرده... منم نامردی نکردم یه سنگ برداشتم باجیرکمون زدم وسط کمرش... بیچاره دادش به عرش رسید... بعد دوستش یه نیگاه به بالا انداخت و یه لبخند ماسیده تحویلش دادم گذاشت رفت... فکر کنم از عاقبت داییم ترسیده بود...

اصن بچگیا غیرت این پسرا واقعا خنده داربود... تو باغ خاله اینا داشتیم با این تفنگای آب پاش بازی می کردیم پسر همسایشون هم اومد بازی... پسر خاله هام بهش یه تفنگ دادن بعدشم منو بهش نشون دادن وگفتن حق نداری رو این آب بپاشی... طفلی تو بازی به من میرسید اما دست به ماشه خشکش می زد بعد من خیسش می کردم و اون میسوخت...و این دور باطل همچنان ادامه داشت... کلن بازی منصفانه ای بود...

من چون مثلا بچه شهری بودم برای خیلیا نقش رابین هودو داشتم... مثلا یه محله ای بود یادمه تحت کنترل من بود... پسراش یکم شر بودن و دخترا رو اذیت می کردن...زور می گفتن بازیاشونو خراب میکردن... ولی از من یه سال کوچیکتر بودن... وقتی اونجا بودم جلوشون وای میستادم دعواشون می کردم... حتی چند باری زدمشون مخصوصا این حجت وجوادو واقعا شر بودن... البته گاهی هم با صلح در کنارهم بازی می کردیم... یه باغ قشنگ پشت یه آسیاب قدیمی بودکه پر از درختای تمشک بود و یه رودخونه ی خشگلم از وسطش می گذشت... هی یادش بخیر

البته اونا هم کم چیزی نبودن گاهی منو وسط مینشوندن مجبورم میکردن ترکی حرف بزنم بعد از خنده ریسه میرفتن... یادمه اون تئاترایی که صادق با آبجی کوچیکش برامون اجرا می کرد وای از خنده می مردیم وقتی چادر سرش می کرد... بنده خدا دوسال پیش باغ بودیم از سربازی اومده بود دیدمش اصن باورم نمیشد این همون صادقیه که با کمربند دنبال همدیگه می کردیم... یا باشیلنگ ، سرتاپای همدیگه رو خیس میکردیم... باسه تاخواهرش میریختیم تو حیاط شروع می کردیم به آب بازی... خلاصه سرتاپای هممون مث موش آب کشیده میشد ...بنده خدا مامانش براهممون لباس می آورد وکل بند رختو لباسای ما میگرفت...بعد میرفتیم تو دالان درازمیکشیدیم و آسمونو تماشا می کردیم...

دوستای روستایی من اغلب از خانواده های فقیر بودن... کسایی که غذاهاشون با غذاهای ما خیلی فرق داشت... من خجالت می کشیدم لباس نو بپوشم برم خونشون... اما بهترین دوستای من بودن وافتخارمه بخشی از بچگیامو باهاشون گذروندم...عاشقتونم بچه ها...

میخواستم چی بگم از کجا به کجا رسیدیم... بگذریم شاید یه وقت دیگه درباره ی کوه و این کوچ مامان بزرگی براتون بگم...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">