سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شرح فراقت با که بگویم که دلم سوخته...
درعجبم عشق، چنین آتشی افروخته...
سوزدلم... یک شب از ایام به این کلبه آی...
صاحب ویرانه ی دل ، چشم به در دوخته...
---t.sh---
تنوع مطالب وبلاگ بالاست...
موضوعات مختلف به دنبال هم بیان شدن...
درست همانطور که ذهن شما در انِ واحد درگیر موضوعاتِ متناقضی است.

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

من شیعه ام !!!

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۳۱ ب.ظ

گوشش را نزدیک آورد .گفتم: پریدنی شدی...

لبخندی زدو گفت : چطور؟!

گفتم : راه که میری قدمات رو زمین نیست

دستانش را روی دیوار گذاشت ،نگاهی به تاریکی آسمان کرد و گفت: فقط دلنگرانِ یه چیزم

تکیه دادم به لبه ی دیوارو گفتم : چی؟

نگاهش را دوخت به اعماق شهر، به شلوغی چراغ های روشن وگفت: تنهایی آقام

باخنده گفتم: اگه منظورت حاج آقاست که با من خیالت تخت ، اگه هم منظورت اقا امام زمانه که اونم خیالت تخت 313 تا سردار داره

برگشت نگاهی به من انداخت ، لبخندی زد وآرام گفت: دمت گرم

سرش را سمت شلوغی چراغها برد و ادامه داد: ولی منظورم آقام ، سید علیِ

نزدیکتر رفتم دستم را گذاشتم روی شانه اش، به شهر اشاره کردم وگفتم: ای بابا دیگه داری مارو شرمنده میکنی ... ناسلامتی ماشیعه ایم هاااا

چند لحظه ای سکوت کرد ... گویی غرق شده بود در بوق ها ودودهای شهر ... در ازدحام آدمهایی که هنوز برای لحظه ای آسوده زندگی کردن میدویدند ...

دیدم آرام زمزمه میکند : ماشیعه ایم ... ماشیعه ایم ...

کم کم صدایش لرزید

با تعجب پرسیدم: چیه شک داری؟؟؟

بدون اینکه نگاهم کند گفت:  ماشیعه ایم ... از بچگی یاد گرفتیم تو بازیا هرجا خواستیم حرفمونو باورکنن بگیم حضرت عباسی...

ماشیعه ایم ... دنبال خرید قشنگترین و خوش خط ترین قران دنیاییم فقط واسه اینکه به تاقچه ی خونمون بیاد... اما دریغ از یه خط مطالعه...

ماشیعه ایم ... ده روز محرم که میگزره می گیم خداحافظ عاشورا ...خداحافظ حسین ... تا محرم بعدی

ماشیعه ایم ... اگه ازمون تعریف کنن، تشکرکنن، رو زبونا باشیم هرکارخیری رو انجام میدیم

ماشیعه ایم... دانشجو می شیم اما دوران دانشجوییمون میشه دوران جنسیت شناسی

ماشیعه ایم ... خوب حرف میزنیم ... خوب ادعا می کنیم ... ولی بد عمل می کنیم

ماشیعه ایم ... جایی که باید امر به معروف ونهی از منکر کنیم همیشه میگیم به خودش مربوطه به من چه

ماشیعه ایم... تا میگن شهدا چشامون خیس میشه اما اگه بپرسن حرف آخر شهید چی بود حرفی نداریم

ماشیعه ایم ... خوب واسه امام حسین گریه میکنیم ... اما فقط گریه کنای خوبی هستیم ... فقط گریه کن...

ماشیعه ایم ... از غرب کشور، خودمونو میکشیم بریم امام رضا ع ، از شرق ، خودمونو میکشیم بریم کربلا ... اما کو معرفتمون نسبت به اون امام

ماشیعه ایم ...میگیم وای اگر خامنه ای اذن جهادم دهد... اما تا پای جهاد علمی و اقتصادی و فرهنگی میاد گوش دلمون ناشنوا میشه

ماشیعه ایم... برای اینکه دولقمه نون بیشتر بخوریم بچه سقط میکنیم ، آدم میکشیم ، آدمای بی نفَس

ماشیعه ایم ... میگیم باید عرصه رو برای ظهور حضرت، آماده کرد ولی از طلوع خورشید تا نیمه شب ، دنبال دنیا میدویم که دوتا سکه ی بیشتر، ماشین بهتر، برج بلندتر واسه دنیامون بسازیم

ماشیعه ایم ... میگیم وطنم عشقِ منه ... ولی همیشه مرغِ همسایه غازه... تا یکم فشاررومون میاد میزنیم اونور آب که پیشرفت کنیم ، که متمدن بشیم ، که اینجا مارو تحویل نمیگیرن ... ادعامونم میشه مس چمران وبابایی خواهیم برگشت وبه وطن، خدمت خواهیم کرد ...

ماشیعه ایم ... دلمون که میگیره... کارمون که گیر میفته ... مریض که میشیم ... نمازخوندنامون فرق میکنه ... اصن خدا که هیچ، با ادمای خداهم بهتر میشیم چون تازه میفهمیم همه چیز دست خداست

ماشیعه ایم ... هم میتونیم 8 سال مقابل همه دنیا بجنگیم وپیروز شیم ... هم میتونیم 598 امضاکنیم...فتنه به پا کنیم ... برجام امضا کنیم ...

ماشیعه ایم...

برگشت و با چشای خیس تو چشام زل زدو گفت: اهل کوفه  هم کافر نبودن...

لبخند تلخی زدمو گفتم: میخوای اشکمو دربیاری ... ببین من اگه گریه کنم پشت بومو آب برداشته هااا... چشم ، هوای سید علی رم دارم خیالت راحت...

سرخی چشمانش بیشتر شد ... نگاهِ غمبارش داد میزد خیالش راحت نیست ...

دستش را روی شانه ام گذاشت واز کنارم گذشت درحالی که آرام زمزمه میکرد :خداحافظ داداش... خداحافظ...

روز رفتنش دوباره به آغوشم کشید و درگوشم زمزمه کرد : قول دادیااا

خندیدم وگفتم : چشم ... مواظب هر سه تا اقات هستم ... آمدم بگویم ناسلامتی شیعه ام که زبانم بند امد ...یاد آن شب افتادم

از چشمهایم فهمید ... لبخند شیرینی زد وگفت : هنوزم میشه شیعه شد ... چشمکی زد و رفت...

هفته ای گذشت ...

دوروز از اربعین گذشته بود که تلفن خانه به صدا درآمد... مسئول کاروان بود...

تااشکهایم رادیدند همه دویدند پای گوشی ...

بغضم اجازه نمیداد...فقط گفتم .... پرید

۹۴/۰۸/۳۰ موافقین ۱ مخالفین ۰
وجیهه ناظمی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">