سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شرح فراقت با که بگویم که دلم سوخته...
درعجبم عشق، چنین آتشی افروخته...
سوزدلم... یک شب از ایام به این کلبه آی...
صاحب ویرانه ی دل ، چشم به در دوخته...
---t.sh---
تنوع مطالب وبلاگ بالاست...
موضوعات مختلف به دنبال هم بیان شدن...
درست همانطور که ذهن شما در انِ واحد درگیر موضوعاتِ متناقضی است.

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

نامه ی مادر برای فهیمه اش..... (ببخشید)

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۲ ق.ظ

وقتی می گذاری دردهایت از قلبت بیرون بیاید و در حوضچه ی چشم هایت ریخته شود.

 

سرخی چشمانت مانع از آن خواهد شد که جهانِ پیرامونت را ببینی. 

 

وقتی دستت را روی چشم هایت می گذاری وگریه می کنی فراموش می کنی دست کودکت را رها کرده ای ...

 

کودکی که در پیچ وتاب کوچه ها ،بی پناهی اش را پای تیرهای چراغِ برق، خالی می کند.

 

کودکی که در سرمای نیمه شبهای شهر، ابرهای خیالش را محکم به بغل می گیرد.

 

به مادر نابینایش نگاه می کند ... به گونه های خیسش وبیش از پیش در تنهایی خود فرو میرود.

 

وقتی گوشهایت از صدای شکستن قلبت پر می شود دیگر صدای افتادن کودکت را نخواهی شنید.

 

گوشه ی چادرت از لابه لای انگشتان کوچکش لیز می خورد واو نقش زمین می شود.

چشمهای درشت واشک آلودش را به تو می دوزد تا برگردی برای لحظه ای و کمکش کنی...

 

اما تو سرگرم دردهای خودت هستی... میروی بی آنکه بدانی بخشی از وجودت را زیر دیوارهای بلند شهر، جا گذاشته ای ...

 

امشب ، تمام فاصله ام تا تو را دویده ام ...

ونفس نفس،زنان رسیده ام به پس کوچه های بودنت...

 

امشب تمام ازدحام خاطراتت را بغل گرفته ام تا پیش پایت بریزم و بگویم هنوز بخشی از من ووجودمی...

 

ابرهایت را رها کن ... وسعتِ آغوش مادرت ، هنوز برای بغل گرفتنت کافیست ...

 

کجایت درد می کند مادر؟؟؟   کدامین خار در قلبِ کوچکت فرو رفته؟؟؟   

چرا چشم هایت بارانی است؟؟؟   کدامین باد ، گیسویت را پریشان کرده؟؟؟

بیا دخترم...

امشب تمامِ فاصله ها را شکسته ام تا برسم به دستهای کوچکت ...

همان دستهایی که چادرم را محکم می گرفت وتاب میخورد روی شعرهای کودکانه اش...

امشب آمده ام باهم قدم بزنیم وتو بازهم حرفهای نو بزنی ...

از آسمانِ زیبایی بگویی که برای کلبه ی چوبی مان ساخته ای...

امشب آمده ام باز با هم دعوا بکنیم ...

قهر کنی ... وخریدار تو باشد قلبم ...

برخیز دختر مامانیِ من ... میخواهم تورا از این کوچه های تاریک شهر ، پس بگیرم...

 

میخواهم بامن به فتح کوهِ سرنوشت بیایی...

 

برای برافراشته ماندن آرمان هایمان ...

 

همان جایی که آخرین فرمانده منتظر است...

 

همانجا که درخواب به من گفتی سخت است صعودش...

ببین زیر چادرم برایت هدیه آورده ام ...

یک جفت پوتین .......

تو دیگر بزرگ شده ای ... نه به مقیاس کفش هایت ... به مساحت قلبِ آسمانی ات...

آنقدرکه بشود روی پیشانی قلبت سربند بست

 

زمین تشنه ی گام های توست...

قدم بردار دردانه ی من.......

۹۴/۰۵/۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰
وجیهه ناظمی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">