سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شاید صید صیادشدن آخردنیاباشد...من چه دلبند همان دانه ی در دام شدم...

سری با سودای سربند...

شرح فراقت با که بگویم که دلم سوخته...
درعجبم عشق، چنین آتشی افروخته...
سوزدلم... یک شب از ایام به این کلبه آی...
صاحب ویرانه ی دل ، چشم به در دوخته...
---t.sh---
تنوع مطالب وبلاگ بالاست...
موضوعات مختلف به دنبال هم بیان شدن...
درست همانطور که ذهن شما در انِ واحد درگیر موضوعاتِ متناقضی است.

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

میخوام دوباره بسیجی شم...

پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ق.ظ

قاشقمو سنگین، بالا میاوردم ...

نگاهم روی بشقابِ غذا، سرد میشد...

صداها رو میشنیدم اما گوشِ دلم از صدای دلم پر بود...

صدایی که سرزنشم می کرد...

صدایی که محکومم می کرد...

صدایی که تاسف می خورد برا نشناخته موندنِ احساسم...

فرمانده نگاهی بهم انداخت و گفت: چی شده ...چرا ناراحت به نظر می رسی؟

خنده ی تلخی نشست روی لبم ...

سرمو بالا اوردم، به چشمای پاکش نگاه کردم و گفتم:

نگران نباش ، مشغولِ خودسازی ام

نفهمیدم این جمله باهاش چیکار کرد که مدتی رفت تو فکر...

دوباره فرو رفتم تو سکوت خودم

ساعتی بعد ...

پیچ وخم جاده ها بود ومن...

وباد سردی که میخورد به صورتم...

ویه آسمونِ آبیِ قشنگ...

عجیب بود... هیچ کس متوجه احساس من نشده بود...

فکر می کردم اینقد واضح رفتار کردم که حداقل بعضیا متوجه بشن

اما دقیقا همونا فقط تنفر رو احساس کرده بودن...

عجیبه ...

کی میدونه حقیقت ، چیه؟؟!!

هیچ کس...

وقتی یه مادر می شی ... وقتی یه فرمانده می شی...

باید اگه لازم شد به خاطر نیروهات، پارو دلت بزاری

حتی اگه لازم شد بشی آدم بده ی قصه... کسی که پر از تنفره...

هیچ وقت کسی نفهمید وقتی گفتم من نمیتونم از کسی متنفر باشم

اگه خشمگین می شم، اگه نگاهم سرد می شه ، اگه ضربه میزنم

فقط واسه دفاع از بچه هامه... نیروهایی که باید به قله برسن...

دلم برای اقتدارم تنگ شده

میخوام بشم فرمانده ای که باید باشه

میخوام بچه هام عزت یک بسیجی رو دوباره ببینن

وعزت واقتدار یک مادر رو.........

حقیقتا از حرف زدن با نامحرم ، خسته ام...

از خندیدن... از نگاه کردن به چشمها ...

میخوام دوباره شیرینی ایمانو احساس کنم...

من، امام رضایی شدم...

دلم کربلایی شده...

باید بال پروازمو پس بگیرمو ...........

برم تاااااااااااااااااااااااااا شهادت...

تا تنها آرزوم...

نگران نیستم...

من از خدا قول گرفتم داداشمو برگردونه...

بزار بگن من آرمانی فکر می کنم ...

اما داداش من برمی گرده

پسر بزرگ خونه یه روز، بسیجی صفت میشه...

من به خدا اعتماد دارم... زیر قولش نمیزنه...

اگه بهش ضربه میزنم از سر نفرت نیست از سرِ.......

واسه همینم دردم می گیره...

وتو از درد، چه میدانی...

از کسی که روبروی ضریح اربابش ، عکس های خانه را بااشک ورق میزند ...

۹۴/۰۶/۰۵ موافقین ۱ مخالفین ۰
وجیهه ناظمی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">